17.《𝑻𝒉𝒆 𝒔𝒄𝒆𝒏𝒕 𝒐𝒇 𝒘𝒐𝒐𝒅》

875 165 14
                                    


▪︎ رایحه ی چوب


~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

با غم وارد همان اتاقی میشود که روزی مرگ مادرش را به چشم انجا دید.... اتاقی که هر چند الان تغییراتی در آن ایجاد شده با اینحال هنوز گذشته خونین خود را در خود مخفی کرده است.... ورود به آن فضای خفقان آور فقط زخم کهنه اش را می سوزاند و آن درد را به بدنش باز می گرداند.... صحنه ی مرگ مادرش درست جلوی چشمانش است.... تک به تک آن لحظات خونین را به یاد می آورد و بیشتر از خاندان سلطنتی و پادشاه متنفر میشود....
× چیزی لازم ندارین براتون بیارم؟
صدای مشاور اعظم او را از فکرخارج میکند.... بدون نگاه کردن به مرد فقط پاسخ میدهد : نه ممنون جناب مین
یونگی رفتن و نشستن کریس بر روی صندلی چوبی را با نگاهش دنبال میکند و میگوید : تا قبل از ظهر با دوک شایرن جلسه دارید...شاهزاده نمیتونن بیان بنابراین از شما خواهش کردن به جاشون برید سرورم
× مشکلی پیش اومده؟
یونگی با لبخند سری تکان داده و میگوید : نگران نباشین حل شدنیه
و با گفتن جمله ی " اسبتون آماده ی حرکته " ، در مقابل چهره ی پر سوال کریس از اتاق بیرون میره....

.

_________________________________________

.

با کمک جونگین، از وان چوبی گرد، پهن و بلند خارج میشه.... آب ولرم آغشته با گلبرگ های بابونه وحشی، جسم خسته اش را آرام و خراش های باقی مانده از شب گذشته را مرمت می بخشید....
چند ساعتی بود که به هوش آمده بود و اصلا خبری از جونگ کوک نبود.... تنها چیزی الان اصلا به آن احتیاج نداشت، دیدن آلفایی بود که به اصطلاح جفتش است.... شاهزاده ی بی کفایتی که قصد نداشت کار دیشبش را فراموش کنه و ببخشتش‌... آن خوی وحشیانه، اصلا قابل بخشش نبود.... به هیچ عنوان....
با خروج از حمام ، پیچیدن رایحه ای آشنا زیر بینیش، باعث میشه به سرعت چشم باز کنه.... دست جونگین که روی کمرش قرار گرفته را فشار میده و با دیدن جونگ کوک که خیره به او روی تخت نشسته، سر جاش خشک میشه....
جونگین آهی میکشه و با بی میلی تعظیمی کوتاهی میکنه و میگه : جیمین هنوز حالش خوب نیست شاهزاده لطفا...
+ میتونی بری! دیگه کاریت ندارم
جونگ کوک با جدیت خطاب به پسر بتا میگه و جمله ‌اش رو قطع میکنه....
× اما...
+ نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم
لحن جدی و فرومون آلفایی مرد باعث میشه جونگین برخلاف میلش، دست جیمین رو رها کنه.... با نگرانی آخرین نگاهش رو به چهره ی بی حس جیمین میده و از اتاق خارج میشه....
جونگ کوک به آرامی به امگایی که حالا ضعیف تر و خسته تر از همیشه به نظر میرسه ، نزدیک میشه....
پشیمانی، نگرانی و...تاسف... حس هایی که باعث شد بخواد دست امگا را بگیرد....
نزدیک جیمین می ایسته.... موهای طلایی رنگ نمدارش.... صورت رنگ پریده اش.... و زخم هایی که روی گردن و قسمت مشخص ترقوه اش خود نمایی میکردند.... باعث شدند به آرامی زمزمه کند : متاسفم
جیمین اما بی حرف به نقطه ای نا مشخص خیره بود و قصدی بر حرف زدن نداشت....
جونگ کوک.... حالا که مارک شده بود، به راحتی میتونست متوجه رایحه ی تلخ و فرومون های غمگین امگا بشه....
+ دیشب...
_ مهم نیست
جیمین میگه و بی توجه به آلفا، از کنارش رد میشه و به سمت تخت میره....
قبل از نشستن روی تخت مچ دستش اسیر دست های قوی شاهزاده میشه : دارم باهات حرف میزنم
جیمین بی حوصله دستش رو از دست جونگ کوک بیرون میکشه : من حرفی با شما ندارم شاهزاده
جونگ کوک در حالی که سعی میکنه رایحه ی تلخش رو کنترل کنه، میگه : اما من دارم
و سفت تر از قبل مچ دست پسر رو میکشه و بلندش میکنه....
+ دیشب خودت سرخود مارکم کردی و باعث شدی اون رفتار ازم سر بزنه...بخاطر مارک اون اتفاق افتاد تقصیر خودت بود تو...
جمله ‌اش با بسته شدن پلکهای امگا، نصفه میمونه و جسم ضعیفش قبل از افتادن بین دستهای آلفا نگه داشته میشه....
+ جیمین! جیمین! خوبی؟
با نگرفتن جوابی از سوی امگا، سریع روی دو دست بلندش میکنه و روی تخت قرارش میده....
دست روی پیشونی پسر قرار میده.... برخلاف انتظارش، تازه متوجه سردی سر و بدنش میشه....
پتو رو کامل تا گردنش میکشه.... میخواد بره طبیب خبر کنه که مچ آستینش کشیده میشه.... با تعجب به چشمان نیمه باز جیمین نگاه میکنه.... جیمین با آهسته ترین لحن ممکن میگه : به...رایحه ات...نیاز دارم
+ چی؟
_ بخاطر...مارک
و تازه جونگ کوک متوجه درد امگا میشه.... از زمانی که مارکش کرده بود، باید رایحه ‌اشو برای امگاش آزاد میکرد.... مخصوصا بعد از بارداری.... بدن امگا ضعیف تر میشه و جفتش باید برای سلامتیش اینکارو انجام بده اما.... جونگ کوک.... یکبار هم بهش فکر نکرده بود.... پس.... طبیعی بود که جیمین انقدر ضعیف شده بود.... و بدنش به هیچ عنوان قدرت مقاومت نداشت.... چون جفتش یادش رفته بود که رایحه ‌اش رو در اختیارش بذاره.....
برای لحظه ای از خودش خجالت کشید.... چطور همچین چیز مهمی رو از یاد برده بود.... و جیمین هم تابحال حرفی از این قضیه نزده بود.... و حالا.... مجبور بود.... بخاطر سلامت بچه....
حالا که به بی مسئولیتی خودش در برابر این امگا فکر میکرد، از خودش خجالت میکشید....
یعنی تا الان جیمین از او متنفر شده بود؟!... هر چند که اگه شده بود هم، حق داشت....
_ اگه نمیخواین...
+ متاسفم
جونگ کوک برای دومین بار در روز این کلمه رو در مقابل امگا به زبون میاره....
+ تقصیر منه
اینو میگه و به تخت نزدیک میشه.... بعد از در آوردن بوت های چرمش، روی تخت کنار پسر دراز میکشه....
قبل از اینکه جیمین بخواد چیزی بگه، جونگ کوک دست چپش رو کامل دورش حلقه میکنه و بهش میچسبه....
این کوچکترین کاری بود که میتونست برای جفتش انجام بده....
خودش روی لحافه و جیمین زیر لحاف و با دستش از روی پتو پسر رو بغل کرده.... با قرار دادن سرش روی بالش جیمین، چشمهاش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه....
با دست آزادش سر جیمین روی سینش قرار میده و چشمهاش رو میبنده.... حالا که دقت میکنه، متوجه تفاوت سایزشون و ظرافت پسر در مقابل خودش میشه....
جیمین حتی نای حرف زدن هم نداره و این بزرگترین ناراحتیه اون لحظشه.... این ضعف....
جونگ کوک رایحه ی چوبش رو آزاد میکنه و امگا رو احاطه میکنه....
با دستش که روی کمر جیمین قرار گرفته، پسر رو نوازش میده.... احساس آرامشی که با بغل کردن امگا بهش دست داده، باعث میشه تعجب کنه....
میتونست خوشحالی و رضایت گرگش رو احساس کنه.... یعنی بخاطر مارک بود؟!.... دیگه اون حس بد چند لحظه قبل رو نداشت....
دلش میخواست حرف بزنه.... بگه که چقدر پشیمونه.... چقدر شرمندس....
نفس عمیقی میکشه و دستش رو از کمر پسر بالاتر میبره و به موهاش میرسونه.... همونطور که نوازشگونه انگشتاش رو لای موهای طلایی جیمین حرکت میده، زمزمه میکنه : متاسفم
آه آروم پسر، باعث میشه بپرسه : بهتری؟
_ آره
جیمین با صدایی که کمی بهتر از قبل اما هنوز ضعیفه، میگه و باعث لبخند محوی روی لب های جونگ کوک میشه : پس همینطوری بمون
چند ثانیه ای در سکوت سپری میشه و جیمین متوجه بهتر شدن وضعیت خودش میشه.... دیگه خبری از اون سرگیجه ی چند لحظه پیش نیست....
+ به نظرت پسره؟
جونگ کوک برای عوض کردن حس و حال بینشون میپرسه و جیمین با تعجب سر بلند میکنه و به چهره ی شاهزاده نگاه میکنه : چی؟!
جونگ کوک با دیدن صورت متعجب جیمین، برای لحظه فکر میکنه سوال اشتباهی پرسیده.... بنابراین نامطمئن میگه : بچمون...منظورمه
جیمین چند ثانیه به صورت آلفا خیره میمونه.... اشتباهه اگه میگفت بخاطر سوالش تمام غم هاش برای لحظه ای از یادش رفت؟!...این اولین بار بود که جونگ کوک درباره ی بچشون ازش سوال میکرد و جیمین.... با خودش گفت حداقل این بچه براش مهمه.... حتی همین هم براش کافی بود.... اشکال نداشت فقط برای چند لحظه هم که شده، اتفاقات تلخ این مدت رو فراموش میکرد؟!... و فقط از اون لحظه لذت میبرد؟!....
با نزدیک شدن سر جونگ کوک ضربان قلب جیمین هم بالا میره.... باید بخاطر رفتار دیشبش ازش متنفر میبود.... اما نبود.... نه حالا که انقدر با آرامش کنارش دراز کشیده بود و مهربون تر از همیشه به نظر میرسید.... یعنی میشد همیشه همینطور بمونه؟.... یا اینها همشون موقتی بود و بعد از به دنیا اومدن بچشون قرار بود مثل قبل بشه؟!....
لب های گرم جونگ کوک روی پیشونی جیمین قرار میگیرن و بوسه ای نرم روش به جا میزاره....
جیمین دست راستش روی سینه ی شاهزاده قرار میده و چشمهاش رو میبنده‌....
با جدا شدن لب های آلفا از پیشونیش، چشم باز میکنه....
_ فکر کنم پسره
به چهره ی گنگ آلفا لبخند میزنه و در ادامه ی جملش میگه : بچمون
و میبینه که لب های آلفا به لبخندی نرم و شیرین باز میشن.... چقدر چهره ی خندان مرد به نظرش دلنشین بود.... ای کاش همیشه همینطور میموند.... یعنی خواسته ی زیادی بود؟!...

《معشوقه ی پادشاه🥀》Where stories live. Discover now