▪︎ آن مرد روس!•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
همانطور که از جونگ کوک دور میشد ، به سمت دور ترین نقطه ی سالن از آلفا ، حرکت کرد....
× ببخشید!
صدای آشنایی او را وادار به ایستادن کرد.... با دیدن مردی که یونگی او را به عنوان مشاور روس ها معرفی کرده بود ، با گنگی سری تکان داد....
× دارید میرید؟
_ نه فعلا
کارلوس لبخندی بر لب نشاند : من اولین باره به پائودس اومدم و کسی رو اینجا نمیشناسم به جز پادشاه و مشاورش...و شما
کلمه ی آخر را بعد از مکث کوتاهی گفت و دستش را به سمت پسر دراز کرد : پس اگر تنها هستید ، امکانش هست ازتون بخوام تا جایگاه رقص همراهیم کنید؟
لحن مودب مرد اجازه ی مخالفت به او را نمیداد.... بهتر نبود تا زمانی که اینجا بود حداقل کمی ذهنش را از اتفاقات افتاده ، دور میکرد؟!... بدون اینکه اهمیتی به جونگ کوک بدهد؟!...
بنابراین به آرامی دست مرد را گرفت و آهسته گفت : فقط...قول نمیدم همراه خوبی باشم
کارلوس خنده ای کرد و با قرار دادن دست ظریف پسر بر روی ساعدش ، او را به سمت وسط سالن ، هدایت کرد : پس لطفا خودتون رو به من بسپرید
جیمین سری تکان داد و سعی کرد به اضطراب ناخودآگاهش اهمیتی ندهد....
با رسیدن به محل رقص ، مرد روس مقابل امگایی که حالا نگاه اکثر افراد را بخاطر همراهی با او جلب کرده بود ، ایستاد....
و با گفتن با اجازه ای زمزمه مانند ، به آرامی دست راستش را به دور کمر پسر و دست دیگرش انگشتان قفل شدهشان را بالا آورد....
جیمین با خجالتی که سعی در پنهان کردنش داشت به فاصله ی کم بینشان نگاهی کرد.... کارلوس لبخندی به صورت زیبای پسر زد و با اولین قدم جسم او را با خود همراه کرد....
× چند مدته اینجا هستین؟
سوال کارلوس نگاه جیمین را از یقه ی کتش ، به صورتش جلب کرد....
_ خیلی وقته
ابروهای مرد با شنیدن جواب بالا رفت و سر تکان داد : از اول به عنوان معشوقه به اینجا اومدید؟
جیمین مکثی بخاطر سوال عجیب مرد کرد و بعد پاسخ داد : نه
کارلوس لبخندی بر لب نشاند : اشکالی نداره دارم ازتون سوال میکنم؟ چون فقط میخوام که راحت تر برقصید و از خجالتتون کم بشه
جیمین لبخند شرمنده ای زد : نه راحت باشین
و بعد با راهنمایی دستان مرد بزرگتر روی دست راست او خم شد و بعد از مکث کوتاهی خیره در چشمان او دوباره صاف شد....
× اهل کدوم شهر پائودس هستید؟
_ من اهل پائودس نیستم
جیمین به آرامی و بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد و با دوباره دزدیدن نگاهش ، متوجه بهت چشمان مرد روس نشد....
پس.... یعنی ممکن بود.... این پسر همان فرد گمشده ای باشد که یازده سال تمام به دنبالش میگشتند؟!
.
.
نگاه خیره و خشم آلود آلفا به مرد بوری بود که در نزدیکترین فاصله ی ممکن با جفتش به او خیره شده بود و مشغول صحبت بودند....
ناخودآگاه دسته ی طلایی صندلی پادشاهی اش را در دستانش فشرد و برای حفظ فرومون های خود نفس عمیقی کشید....
× سرورم!
با حفظ خط نگاهش به آن دو ، به یونگی که صدایش کرده بود جواب داد : بله؟!
× بهتره با همسرتون به پیست رقص برید الان وقتشه
+ یونا کجاست؟
تنها پرسید و مرد مشاور پاسخ داد : اونجا هستن
با مکث نگاهش از روی جیمین که لبخندی حین صحبت هایشان برلب نشانده بود ، به سمت همسرش برگشت و دختر را در میزی نزدیک به خودش در کنار کریس دید....
نفس عمیقی کشید و بلند شد.... بدون تردید به سمت یونا رفت و موجب جلب توجه دختر شد....
دستش را گرفت و تنها به گفتن جمله ی "همراهیم کن!" اکتفا کرد و دختر را به سوی مقر رقص برد.... آنقدر ذهنش درگیر جیمین بود که اصلا متوجه چشمان قرمز دختر نشد....
یونا با تعجب و کورسوی امیدی در دل ، با او همراه شد و اجازه داد یکی از دستان مرد دور کمر و دیگری دستش را بگیرد....
کریس ، با دلی سنگین که دلیلش را نمیدانست به آن دو خیره شد و باقیمانده ی شرابش را یک دم نوشید....
ناخودآگاه به جای جونگ کوک خود را در کنار دختر تصور کرد.... اگر عمویش پدر او را نکشته بود ، اکنون او بجای جونگ کوک در حال رقص با یونا بود.... و مطمئن بود که همسر بسیار لایق تری برای دختر میشد....
این حقیقت باعث گره خوردن ابروهایش در هم شد که حرصش را بر روی لیوان در دستش خالی و او را مطمئن کرد که اکنون دستش قرمز است....
.
.
× کم کم دارید حرفه ای میشید گفتم که خودتونو به من بسپارین
جیمین خنده ای کرد و در جواب به لحن شوخ کارلوس گفت : ممنون که بهم امید میدید
× چرا انقدر کم اعتمادین نسبت به خودتون؟
رایحه ی تلخ و تندی که به مشامش رسید ، اصلا اجازه ی درک و پاسخ به سوال مرد را به پسر امگا نداد....
نگاهش را چرخاند و در آخر با دو جفت چشم عصبی و آشنا مواجه شد....
نیمرخ یونا را در آغوش آلفا دید اما نگاه جونگ کوک همچنان به فاصله ی کم مرد روسی با جفتش بود....
چند ثانیه ی زیادی در چشم های هم خیره ماندند و اتصال نگاهشان توسط پسر کوچکتر قطع شد....
یونا که به وضوح متوجه نگاه خیره ی پادشاه به نقطه ای شده بود ، سر چرخاند و رد نگاهش را دنبال کرد.... با رسیدن به آن امگا ناخودآگاه اخمانش در هم کشیده شد....
دوباره به جونگ کوک نگاه کرد و اینبار صدایش کرد : اعلی حضرت!
جونگ کوک بدون نگاه کردن به دختر تنها پاسخ داد : بله؟
یونا که از بی توجهی مرد طاقتش طاق شده بود ، با اخم گفت: به نظرم باید از الان به این که بعد از به دنیا آمدن فرزندتون معشوقتون از قصر بره ، فکر کنید
جمله ی یونا باعث برگشتن بلافاصله ی سر جونگ کوک و در هم رفتن اخمهایش بیش از پیش شد....
× میدونم که تحت تاثیر این مارک قرار گرفتین حتی اون امگا هم همینطور و به همین دلیله که ته قلبش هنوز شمارو جفت خودش نمیدونه و با شخص دیگه ای به غیر از شما در رقص همراه میشه برعکس من
جونگ کوک همچنان با صورتی در هم ، به صحبت های دختر گوش داد و یونا جملاتش را کامل کرد : من با اینکه مارک نشدم اما ترجیحم بر اینه که با کسی غیر از همسرم نرقصم...میدونم ممکنه ناراحت بشین اما این رفتار امگاتون با حضور شما در این مجلس اصلا درست نیست
با پایان سخنانش به وضوح میتوانست رایحه ی تند شده ای از سوی آلفا دریافت و بخاطر رها شدن فرومون هایش کمی احساس سرگیجه کند....
.
.
با پایان آهنگ ، جیمین اول از مرد فاصله گرفت و احترام گذاشت : ببخشید که همراه خوبی نبودم
کارلوس با لبخند گفت : ممنون که همراهیم کردین
جیمین در جواب مرد تنها به زدن لبخندی متقابل اکتفا کرد و با گفتن خواهش میکنم ، به آرامی به گوشه ای از سالن پناه برد و متوجه نشد که نگاه خیره ی مرد دور شدنش را دنبال کرد....
لیوان آبی از روی میزی برداشت و سر کشید.... با برخورد مایع به زبونش تازه متوجه شد که اصلا آبی در کار نبوده....
طعم تلخ و تند شراب باعث جمع شدن صورتش شد.... لیوان را روی میز برگرداند.... مدت زمان زیادی بود که سر پا ایستاده بود و واقعا نیاز به نشستن داشت.... آهی کشید و به در خروجی سالن نگاه کرد.... دلش میخواست از آن سالن خارج بشود.... دلیلی برای ماندن نداشت.... آن هم حالا که حضورش برای آلفا اهمیتی نداشت....
قدمی برداشت اما رایحه ی تند چوب در نزدیکی اش ، او را وادار به ایستادن کرد.... چشمان سیاه رنگ و آشنای مرد در تیله های طوسی رنگ امگا ، خیره بودند....
جونگ کوک در چند قدمی رسیدن به امگا بود که فریاد نگهبان ، اورا مجبور به برگشتن کرد : شاهزاده جیسونگ وارد میشوند!__________________________________________
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...