▪︎ تعلق به دنیای بیرون
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~بازگشت ولیعهد و همراهانش که در حفظ روابط و توافق با حاکم و دوک بزرگ شایرن موفق بودند ، به گوش اهالی قصر رسیده بود و همه بار دیگر به عنوان پادشاه آینده ی سرزمین به ولیعهد افتخار میکردند غافل از آنکه تمام این موفقیت را مدیون پسر عموی ولیعهد بودند.... و جونگ کوک اصلا قصدی برای اشاره به حقیقت نداشت زیرا که او هم از این باور اشتباه اما درست بقیه لذت میبرد.... اما کریس بیشتر از قبل از پسر عموی خود شاکی شده بود زیرا که جونگ کوک حتی تشکری خشک و خالی هم از اون نکرده بود....
مانند همیشه ، او گند های ولیعهد را پاک میکرد طوری که انگار وظیفه اش است و کسی یکبار هم به لطفی که در حق سلطنت کرده ، اشاره ای نمیکرد....
زیرا میدانستند پادشاه ، یعنی عموی کریس از تمجید هایی که درباره ی او میشود خوشش نمی آید....
و تنها کریس دلیل آن را میدانست.... پادشاه به خوبی از درایت و هوش بالای برادر زاده اش آگاه بود.... او درست شبیه برادرش بود.... همانقدر لایق و اصیل.... و این خشمش را برانگیخته میکرد.... چیزی که خودش و پسرش هیچوقت نبودند.... حضور کریس یادآور نالایقی او و پسرش در حکومت بود و پادشاه کسی نبود که قبول این حقیقت برایش راحت باشد....
همین اصالت ، آرامش و هوش برادرش بود که او را در باتلاقی از نفرت و کینه کشید.... تا جایی که تنها عشق زندگی اش ، با برادرش ازدواج کرد و او دست به قتل هردوی آنها زد.... اما از یک چیز بی خبر بود.... آن هم آگاهی کریس از جنایت عمویش در برابر پدر و مادرش بود.... کریس با چشم جان دادن والدینش را زیر شمشیر تیز و بی رحم عمویش دیده بود و این دلیل محکمی بر نفرتش از سلطنت بود.....
___________________________________________
.
دو روزی از برگشتشان به قصر گذشته بود و جیمین از لحظه ی رسیدن دیگر ولیعهد آلفا را ندیده بود....
کسی هم از برگشت او به مانند بقیه استقبال نکرده بود.... و برعکس ، انگار همه از حضور او ناراضی بودند.... نگاه پادشاه و ملکه ، یونا و حتی خدمتکاران به او با نفرت بود.... انگار که دست بر روی چیزی گذاشته که صاحبش از چندین سال قبل تعیین شده بود.... و جیمین دلیل آنرا به خوبی میدانست.... آن هم بخاطر همراهی جونگ کوک در ایالت شایرن به جای یونا یعنی ملکه ی آینده بود....
خصوصا بدتر از آن ، مارک شدن جونگ کوک توسط یک امگای بی اصل و نصب بزرگترین گواه گستاخی معشوقه ی شاهزاده بود....
آنطور که از یونجون شنیده بود ، در نبودشان وزرا دست به اعتراض زده بودند و از ولیعهد بخاطر این بی درایتی اش ، شکایت کرده بودند.... و این شکایات با دیدن مارک ولیعهد آلفا بیشتر شده بود.... الان هم شاهزاده به همراه مشاور اعظم در سالن اصلی جلسات در حال ارائه ی اطلاعات و پاسخگویی به شکایات آنها بودند....
این بین جیمین هم، همچون موجودی عجیب الخلقه که همه از او دوری میکردند ، در نقطه ای دور افتاده از باغ بزرگ و بی پایان قصر روی زمین دراز کشیده بود....
انتظارش را داشت.... آخرین روزشان در ایالت شایرن ، شاهزاده برای اولین بار با او به خوبی رفتار کرده بود.... مانند یک انسان نه فقط همخوابی شبانه.... و جیمین فقط برای چند ساعت به روزنه های امید در دلش اجازه ی شکفتن داد و با رسیدن به قصر ، دوباره شاهد پژمرده شدنشان بود....
همانطور که انتظار داشت ، این قصر نفرین شده بود.... طوری که با قدم برداشتن در آنجا ، سنگینی هوای خفقان آور قصر قلب امگای باردار را میفشرد....
همانطور که شکم تخت اما نبض زننده اش که مبنی بر حضور جنینی درون خود بود را لمس میکرد ، به آرامی زمزمه کرد : من نمیذارم اذیت بشی بچه ی بیچاره ی من...بهت قول میدم نذارم یک لحظه هم مثل من بار غم روی دوشت بشینه...من اون بار رو به جای تو حمل میکنم...مثل الان...پس زودتر بیا نمیخوام بیشتر از این تنها باشم...فقط قبل از اومدن ، مطمئن شو که یه آلفای قوی باشی...دیوار های این قصر برای یک امگا زیادی بلنده...اتاق های این قصر برای یک امگا زیادی تاریک و دلگیره...پس...یک آلفا باش...آلفایی که برخلاف پدر آلفاش پشت منو خالی نکنه...باشه؟
جوابی نگرفت اما صدای جونگین ، خلوت او و فرزندش را از بین برد....
× جیمین! جیمین! اینجایی؟ نگرانت شدم!
جیمین ، به آرامی از روی زمین بلند شد و ایستاد : فقط از اون اتاق خسته شده بودم نگران چرا؟
پسر بتا ، کنار جیمین ایستاد و به سمت قصر راهنماییش کرد : شاهزاده دستور دادن از قصر خارج نشی میترسم ببینتت و برامون دردسر بشه
و گاهی اوقات دل امگا ، از جونگین هم میگرفت.... چرا فقط نمیفهمیدند که او یک زندانی نیست و گاهی به آزادی احتیاج دارد؟!... چرا فقط او را به حال خود رها نمیکردند!...
بی حرف همراه جونگین وارد قصر شد.... زیر نگاه خیره ی بقیه ، در راهرو قدم برمیداشت.... در وسط را با صدایی آشنا ، متوقف شد : عصر بخیر!
با تعجب سر بلند کرد و با ملکه ی آینده ی سرزمین مواجه شد.... یونا با چهره ای که هیچ حسی در آن پیدا نبود ، به امگایی که به زیبایی اش غبطه میخورد ، زل زد و گفت : ممنون که در این سفر شاهزاده ام رو همراهی کردی...برای تشکر از لطفت تحفه ای فرستادم به اتاقت امیدوارم ازش خوشت بیاد
این لحن دختر مقابل و لفظ " شاهزاده ام " قطعا دوستانه و بی قصد و غرض به نظر نمیرسید.... نگاه دختر برخلاف اولین دیدارشان به او حس خوبی منتقل نمیکرد....
یونا که دلش میخواست حرص تمام بدبختی هایش را سر این امگای باردار از همسرش خالی کند ، با خونسردی ظاهری ادامه داد : به عنوان ملکه ی آیندت میخوام از فردا شب برای مدتی قبل از خواب به اتاق من بیای! شنیدم جنین در رحم کاملا متوجه رایحه های اطرافش میشه و قبل به دنیا اومدن به اونها وابسته میشه
جیمین که قصد دختر را از گفتن این حرفها نمیفهمید ، با تعجب و منتظر به او خیره شد و یونا ادامه داد : طبق قوانین پائودس ، فقط ملکه میتونه مادر فرزند پادشاه باشه از این رو بعد از به دنیا اومدن این بچه من مادر اصلیش هستم و تو فقط به دنیاش میاری و بعد...
اشک در چشمان بی پناه امگا حلقه بست.... این جملات که با بی رحمی در صورت او کوبیده میشد ، خارج از حد توانش بود.... یعنی بچه ای که حالا تنها امید زندگی بی فروغش بود هم ، از او گرفته میشد؟!...
ناخودآگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و با ترس به ادامه ی حرف دختر گوش سپرد : بعد از به دنیا آوردنش به جایی دور از اینجا تبعید میشی برای همین تا زمانی که اینجا هستی نهایت استفاده رو ببر
و بعد با لبخندی مثلا دلسوزانه ، دست جیمین را که روی شکمش بود گرفت و فشرد : پس تا اون موقع بهم لطف کن و مراقب بچم باش. باشه امگا؟
بچم....بچم....بچم....
این لفظ مدام در سر جیمین میچرخید.... قطعا که یونا لفظ پرسشی امگا را برای بی ارزش نشان دادنش به کار برده بود.... که یادآورد این باشد او تنها امگایی بی اصل و نصب بدون خون سلطنتی است....
و جیمین حتی قدرتی برای اعتراض به این جملات بی رحمانه نداشت....
جونگین با نفرت و عصبانیت به دختر شیطان صفت مقابلش خیره شد.... دختری که بالاخره هویت واقعی اش را زیر آن چهره ی معصوم آشکار کرده بود....
جیمین آنقدر بی حال بود که حتی متوجه رفتن یونا و ندیمه هایش نشد....
نگاه سرگردان و حیرانش به سربازان و کارکنان قصر افتاد که آنجا حضور داشتند و تمام مکالمه ی آنها را شنیده بودند.... چرا به جای دلسوزی نگاهاشان خندان و راضی بود!... در این حد از او تنفر داشتند؟!... مگر جیمین دست به چه گناهی زده بود؟!... غیر از تن دادن اجباری به همخوابی با ولیعهد بی کفایت خودشان؟!...
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...