▪︎ فرومون ها!
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•هر چقدر که به ساحل نزدیک تر میشن، به وضوح میتونه مردمی رو ببینه که برای استقبال شاهزادهشان جلوی لنگر گاه جمع شدن....
حضور ولیعهد و پسر عمویش، از بزرگترین موهبت ها برای مردمی بود که ایالتشان رو به رونق و پیشروی به لطف ولیعهد بود.... و جیمین میتونست به وضوح شادی اونها رو ببینه.... و این سوال براش پیش میاد که.... مردم ساده لوح چرا انقدر به پادشاه آینده ی کشورشون علاقه مندن؟!...
با توقف کشتی سلطنتی و پایین آمدن لنگر ها، صدای فریاد و تشویق مردم بلند تر میشه و به سرعته پلکان مخصوص باز میشه....
چند سرباز جلو تر از همه پایین میرن و با کنار زدن مردم، راه رو برای شاهزاده ی جوان باز میکنن....
جونگ کوک به همراه کریس، اول از همه از پله ها پایین میرن تا به طرف کالسکه ی مخصوص فرستاده شده از طرف دوک درموند، حاکم ایالت شایرن برن....
× همراهم بیاین
صدای یونگی مشاور اعظم شاهزاده، جیمین رو متوجه موقعیت میکنه.... به دنبال یونگی به طرف پلکان میره و حضور جونگین رو پشت سرش حس میکنه....
با پایین رفتن از اولین پله، ناگهان فکری به سرش میزنه....
اون شلوغی.... بهترین زمان برای خلاص شدنش نبود؟!.... بهترین موقعیت ممکن که هیچکس انتظارش رو نداشت.... چرا وقت رو تلف میکرد؟!....
با پاهایی لرزان از پله ها پایین میره.... به راحتی میتونه نگاه های خیره ی مردم روی خودشو حس کنه و این معذبش میکنه.... نزدیک به آخرین پله، با دقت به اطراف نگاه میکنه و.... بین اون همه آدم، مسیری برای رهایی پیدا میکنه....
بدون تفکر به عواقب کارش، نفس عمیقی میکشه و با پایین امدن از پله ی آخر، از کنار یونگی میگذره و با تمام سرعتی و توانی که داره، شروع به دویدن میکنه....
× زودباش بگیرینش!
صدای فریاد یونگی خطاب به سرباز ها، باعث میشه سرعتش رو بیشتر کنه.... دیگه خبری از تشویق ها و شادی مردم نیست.... صدای پچ پچ هاشون و نگاه خیره و متعجبشون تنها چیزیه که پسر در مونده رو دنبال میکنه....
با رسیدن به تنها روزنه ی امیدش، مردم راهش رو سد میکنن و مانع عبورش میشن....
وحشت زده و شوکه می ایسته و بهشون نگاه میکنه.... این آدم ها.... چرا اینکارو باهاش میکردن؟!...
با عصبانیت سعی میکنه کنارشون بزنه و با فریاد میگه : برین کنار! من باید برم! برین کنار!
طولی نمیکشه که دستهاش، گرفتار سرباز های سلطنتی میشن و به عقب کشیده میشه....
با فریاد و اشکهایی که روی صورتش میریزن، میگه : ولم کن! من نمیخوام برگردم! میخوام برم! باید برم! همین الان ولم کن! با توام!
اما فریاد ها و تقلا هاش، ثمره ای به جز کشیده شدن به سمت کالسکه ی مخصوص در مقابل چشمهای شوکه و متعجب مردم نداره....
با نشستن داخل کالسکه، نگاهش به نگاه متاسف و جدی مرد آلفا میفته : بخاطر رسوایی که به بار آوردی، تنبیه میشی.
_________________________________________
.
روی زمین زانو میزنه.... مرد راهب، بالاسرش می ایسته و با زمزمه کردن جملاتی نامفهوم زیر لب، دست راستش روی سر دختر لرزون قرار میده....
با حس درد در ماهیچه های بدنش، ناله ای میکنه.... لرزش بدنش بیشتر میشه و در آخر با کنار رفتن دست مرد، تمام اون لرزش و درد از بدنش خارج میشه.... اما به راحتی میتونه سنگینی عجیبی روی قلبش احساس کنه....
مرد آهی میکشه و خطاب به یونا میگه : متاسفانه هیچ راهی برای از بین بردن این مشکل وجود نداره...شما هیچوقت بچه دار نخواهید شد و این در خط تقدیرتون نوشته شده
دختر جوان، با درماندگی پلک هاشو روی هم فشار میده : پس...من هیچوقت...مادر نمیشم؟
× متاسفم سرورم! هیچ راهی وجود نداره
ندیمه ی دختر، با دست گذاشتن روی شانه هاش میگه : اشکال نداره بانوی من خودتون رو ناراحت نکنید...در هر صورت شما ملکه ی آینده ی پائودس هستین
قطره های اشک روی صورت یونا فرود میان و با دستی مشت شده میگه : من...از اون امگا کمترم...من...لایق مرگم
زن با ناراحتی اشک های دختر رو پاک میکنه : اینطوری نگین بانوی من شما تنها همسر ولیعهدین و اون امگا فقط تا زمان زایمانش اینجاست اصلا نگران نباشین
یونا آهی میکشه و با مچاله کردن دامنش در دستهاش، میگه : امیدوارم
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...