13 .《𝑼𝒏𝒇𝒊𝒏𝒊𝒔𝒉𝒆𝒅 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕𝒔》

940 167 27
                                    


▪︎ افکار ناتمام!


•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

با شنیدن جمله ی ندیمه اش، با حرص پتوی زیر دستش را در مشتش فشار داد.... خنده دار بود.... خیلی زیاد.... جونگ کوک از ظهر که به اتاق آن امگا رفته بود، دیگر سراغش را نگرفته بود.... یعنی رابطه ی دیشبشان برایش هیچ معنایی نداشت؟!...
و حالا برای خواب به اتاق خودش رفته بود و بدتر از آن....
برایش خبر فرستاده بود که لازم نیست فردا همراهش برود و آن امگا همراهش است....
× بانوی من شاهزاده با اینکارشون کاملا دارن به شما بی احترامی میکنن بهتر نیست به پدرتون اطلاع بدین؟ یا با خود پادشاه صبحتی داشته باشین؟
یونا با اخم به ندیمه اش نگاه کرد : فکر کردی براشون مهمه؟ پدر من که سه همسر داره براش مهمه یا پادشاه که حرمسرای به این بزرگی برای خودش و پسرش درست کرده؟ فکر میکنی اونا به من اهمیتی میدن؟
جمله ی آخرش را با داد و گریه گفت که باعث تعجب زن میانسال شد‌.... تا به حال دختر را اینگونه ندیده بود.... انقدر عصبانی و پریشان.... چه داشت بر سر آن دخترک مهربان و آرومی که خودش بزرگش کرده بود، می امد؟
× پس میخواین چیکار کنین سرورم؟
یونا در حالی که اشکهایش را کنار میزد، بلند شد و روبروی آینه ی اتاقش ایستاد : نمیذارم مثل مادر منو کنار بذارن...نمیذارم همون بلایی رو به سرم بیارن که به سر مادر اومد و اخر دست به خودکشی زد...نمیذارم

.

_________________________________________

.

با ورود مشاور شاهزاده به اتاقش، اخمی کرد و با اکراه تعظیم کوتاهی برایش کرد....
یونگی سری تکان داد و مقابل پسر ایستاد : اگه حاضر هستین، همراهم بی...
_ کجا؟
با تعجب به پسر بتایی که ان طرف تر ایستاده بود، اشاره کرد : جونگین بهتون نگفت؟ که همراه ما به ایالت شایرن میاین
_ گفت اما کسی از من پرسید که مایل هستم یا نه؟
لحن خشک و جمله ی پسر امگا باعث شد اخمهای مرد درهم بره : این دستور شاهزادست...ضمن اینکه گفتن خودتون خواسته بودید در سفر بعدی همراهشون برید
_ پشیمون شدم ممنون
و بی توجه به چهره ی متعجب و در عین حال عصبی مرد روی صندلی نشست....
× فقط تا ده دقیقه منتظر میمونم وگرنه مجبور میشم به زور شمارو ببرم پس بهتره خودتون با پاهای خودتون بیاید
جیمین با حرص به مرد مشاور نگاه کرد : چرا حالیتون نیست؟ نمیخوام بیام...میخوام تنها باشم دست از سرم بردار!
× مراقب حرف زدنتون باشید! من هشدارمو بهتون دادم تصمیم با خودتونه
با حرص دندانهایش را به هم فشرد و نگاه از یونگی که با اخم اتاق خارج شد، گرفت....
با حرص بلند شد و لگد محکمی به تخت زد که باعث شد انگشتانش تیر بکشند : لعنت بهتون! اونم یه احمقه مثل خودش
جونگین با نزدیک شدن به جیمین دستش را گرفت و گفت: آروم باش! من همراهت هستم...حداقل اونجا میتونی محلش نزاری فکر کن اصلا وجود نداره و فقط از منظره ی اونجا لذت ببر ایالت شایرن خیلی قشنگه شاید باعث بشه یکم اروم بشی
با تردید به پسر نگاه کرد و آهی کشید : حق باتوعه چاره ی دیگه ای ندارم

《معشوقه ی پادشاه🥀》حيث تعيش القصص. اكتشف الآن