6 .《𝑻𝒉𝒆 𝑷𝒂𝒊𝒏》

829 141 19
                                    


▪︎ درد!

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

زن خدمتکار، با قرار دادن تاج روی سر جونگ کوک، تعظیمی براش میکنه و همراه باقی خدمه از اتاق خارج میشه....
شنل مشکی بلندش که با رگه های طلایی پر شده، ترکیب خیره کننده ای با تاج پر از الماسش ایجاد کرده بود....
لبخندی کمرنگ روی لبش نقش میبنده.... بر خلاف انتظار همه، یونا بعد از شنیدن اتفاقات اول شوکه اما بعد با خونسردی قبولش کرده بود و گفته بود بخاطر جونگ کوک حاضره منتظر بمونه.... و این جونگ کوک رو بیشتر شرمنده کرده بود.... اما به خودش قول داده بود که از این به بعد مراقبش باشه و نذاره لحظه ای لبخند از صورت دوست داشتنی دختر بره....
با حس دردی تو قفسه ی سینش، از فکر خارج میشه و اخمی بین ابروهاش میشینه.... دست روی اون قسمت میزاره و نفس عمیقی میکشه.... این دیگه چه دردی بود!؟... دردش تنها برای یک لحظه بود اما بعدش حس عجیبی بهش دست داد.... حسی که تا به حال تجربش نکرده بود....
ناگهان با یادآوری چیزی، سریع به یونگی که روی صندلی نشسته بود، نگاه میکنه : جیمین...حالش خوبه؟
یونگی اول تعجب میکنه اما پاسخ میده : بله خوبه قربان نگران نباشین
نفس کلافش رو رها میکنه و با تکان دادن سرش برای یونگی، سعی میکنه به خودش اطمینان بده که چیزی نیست و احتمالات بد رو کنار بزاره.... امروز روزیه که همیشه میخواست بهش برسه و حالا نباید با افکار بد خرابش کنه....
تقه ای به در میخوره و پشت بندش صدای ندیمه ای رو میشنوه : سرورم همه منتظر شمان!
نفس عمیقی میکشه و با صاف کردن شنلش، به یونگی نگاه میکنه : بریم

.

__________________________________________

.

صدای ناله های پردرد پسر امگا، باعث میشه بخواد به حالش گریه کنه.... چرا این پسر بیگناه باید به پای اشتباه نفر دیگه ای میسوخت؟
_ خی...لی...درد...دا...دارم
در حالی که دستش رو به زیر دلش گرفته، با چشمهایی پر به یونجون میگه و سرش رو به بالش فشار میده‌.... یونجون با ناراحتی بوسه ای به پیشونی پسر میزنه : الان پزشک میاد عزیزم نگران نباش
_ دیگه...نمی...تونم
موهای بلند و خیس از عرق پسرو از صورتش کنار میزنه : میدونم... فقط یکم دیگه تحمل کن قول میدم زود تمو...
در باز میشه و ورود سراسیمه ی جونگین به همراه پزشک، اجازه ی کامل کردن جمله ی یونجون رو نمیده....
مرد طبیب، کنار تخت می ایسته و با دیدن وضعیت جیمین، چشمهاش درشت میشن : چطور...ممکنه؟
یونجون با نگرانی میپرسه : چی شده؟ مشکل چیه؟
مرد سریع کیف ابزارش که از پوست روباه درست شده رو باز میکنه و ابزاری بلند از جنس نقره ازش خارج میکنه....
به یونجونی که هنوز نمیدونه چه خبره و اون وسیله به چه دردی میخوره، نگاه میکنه و میگه : دستاشو بگیر و نذار تکون بخوره
و با نگاه کردن به جونگین میگه : تو هم پاهاشو باز نگه دار
پسر سرش رو تند تند تکون میده و مرد طبیب دوباره به جیمین نگاه میکنه.... حالا که داره دقت میکنه، حدسش درست تر به نظر میاد....

《معشوقه ی پادشاه🥀》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora