3 .《𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔》

1K 161 8
                                    


▪︎ معشوقه!


•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

در چوبی قدیمی را باز میکند.... اتاق در تاریکی فرو رفته و بوی نم تندش تا مغز آدم میرسد.... میخواهد از آن اتاق مخوف خارج شود که در بسته شده و صدای زنی به گوشش میرسد : نرو! پیدام کن!
با تعجب برمیگردد.... قدمی به سمتی که صدای زنی در تاریکی به گوش میرسد ، میرود : کی هستی؟ خودتو نشون بده!
پاسخی نمیگیرد.... به قصد گفتن چیز دیگری دهن باز میکند اما با فرو رفتن چاقویی داخل قلبش حرفش نصفه میماند.... با درد فریاد میکشد و روی زمین میفتد.... زنی با چشمانی به رنگ خون بالای سرش قرار میگیرد و با لبخندی ترسناک میگوید : دیگه رو حرفم حرف نزن! فهمیدی؟
زن با فریاد میگوید گفته و پسر از درد به خودش میپیچد.... چهره ی شیطانی زن وحشت زده اش کرده است.... در تلاش برای فریاد است اما صدا از گلویش خارج نمیشود.... انگار دستی دور گلویش حلقه شده و میخواهد نفسش را قطع بگیرد....
ضربه های پی در پی که به در اتاق میخورند ، باعث میشود وحشت زده از خواب بپرد.... چند لحظه ای طول میکشد تا به خودش آید و متوجه موقعیتش شود.... این چه خواب وحشتناکی است که دیده بود!؟...
× جیمین! بیدار شدی؟
صدای یونجون را از پشت در میشنود و با نشستن روی تخت بلند میگوید : ب...بله!
بلافاصله در باز شده و یونجون به همراه پسری سینی به دست وارد اتاق میشود....
جیمین تازه به خودش میاد و لحاف کنار رفته رو سریع دور خود بدن برهنش میپیچه.... یونجون خنده ای میکنه و با مهربونی میپرسه : حالت خوبه؟
جیمین با خجالت سرش رو پایین میندازه و جواب میده : آره
یونجون مسئول حرمسرا بود.... کسی که لحظات تنهایی جیمین رو پر کرد و مثل برادر کوچکترش مراقبش بود....
× درد داری؟
_ نه خوبم
یونجون کنار تخت می ایسته و در حالی که دست رو موهای طلایی جیمین میکشه، میگه : شاهزاده خیلی ازت خوشش اومده ها
جیمین با گنگی به پسر بتای بالا سرش نگاه میکنه.... خوشش اومده؟...
یونجون با دیدن حالت گنگ جیمین تک خندی میکنه و موهاشو به هم میریزه و با قفل کردن دستهاش پشتش میگه : یعنی از امروز تو معشوقه ی شاهزاده ای!
با تمام شدن جمله ی یونجون انگار سطل آب یخی روی جیمین ریخته میشه.... معشوقه ی شاهزاده؟... آلفای غالبی که میخواد از دستش فرار کنه؟!...
یونجون با اشاره به پسر کیوت کنارش ادامه میده : اینم همراهیه که از این به بعد بهت خدمت میکنه... اسمش جونگینه...
یونجون که میبینه جیمین انگار هنوز تو شوکه، لبخندی میزنه : بیا فعلا صبحونتو بخور... دیشب انرژی از دست دادی
جیمین با اخم کیوتی به پسر بتایی که شوخی در لحنش موج میزنه، نگاه میکنه....
× قیافتو واسه من اینطوری نکن کوچولو
و لپ جیمین رو میکشه که باعث میشه صداش بلند بشه : کافیه هیونگ!
جونگین با خنده به بحث اون دو نفر نگاه میکنه و سینی صبحانه رو روی میز کنار تخت قرار میده....

_________________________________________

× امروز پر انرژی تر از همیشه به نظر میاین سرورم!
یونگی با خنده میگه و جونگ کوک متوجه لحن پر منظورش میشه.... صبح ازش بخاطر فرستادن جیمین به خلوتش از تشکر کرده بود و گفته بود که اون به یاد موندنی ترین شب عمرش با زیباترین امگایی که تابه حال دیده، بود و یونگی حالا اینطور اذیتش میکرد....
برای اینکه روش زیاد نشه، با جدیت میپرسه : از مرز چه خبر؟
یونگی با دیدن جدیت آلفا، گلویی صاف میکنه و میگه : همه چیز تحت کنترله...انگار اخطارشون فقط در حد یک حرف بوده...اونا جرئت حمله کردن ندارن سرورم
جونگ کوک سری تکون میده و همونطور که با کمانش نشونه میگیره، تیر رو رها میکنه و با برخوردش درست به سیب قرمزی که روی کنده ی درخت گذاشته بود، تیرکمان پایین میاره....
+ نامه ای که گفته بودم رو فرستادی؟
× بله سرورم! چند روزی میشه
جونگ کوک با ابروهای بالا رفته میپرسه : پس چرا بهم نگفتی؟
× متاسفم
+ خب؟ جواب داد؟
× امروز پیک میرسه اگه جواب داده باشن، احتمالا باهاش فرستادن
سری تکون میده و تیر و کمانش رو به دست یونگی میده : پدر کجاست؟
× دارن برای جشن آماده میشن
جونگ کوک با کشیدن دستی لای موهاش همونطور که قدم برمیداره، آهسته میگه : چقدر زود گذشت
یونگی لبخندی میزنه : درسته! انگار همین دیروز بود که با شاهدخت به سر و کله ی هم میزدین
لبخند محوی با یادآوری اون روز ها، روی لباش نقش میبنده.... با یاد آوری چهره ی دوست داشتنی دختر، حس میکنه دلش براش تنگ شده....
+ یونا کی برمیگرده؟
× فردا میرسن اعلی حضرت
لبخندش پررنگ تر میشه.... طاقتش برای دیدن دختر، طاق شده و به شدت دلتنگشه....
+ هر چی که لازم هستو آماده کن...نمیخوام اینجا چیزی کم داشته باشه به هر حال قراره اینجا زندگی کنه
× چشم سرورم نگران نباشین
بدون حرف دیگه ای، به سمت قصر میره.... یعنی جیمین الان بیدار شده؟.... با یادآوری اون پسر، قدمهاش رو تند میکنه.... حالا که قرار بود اون امگای زیبا معشوقش بشه، باید ازش مراقبت میکرد....
برای خودشم عجیب بود که چرا تنها با یک بار دیدن اون پسر انقدر شیفتش شده بود که میخواست معشوقه ی خودش بکنتش....

《معشوقه ی پادشاه🥀》Where stories live. Discover now