▪︎ پادشاه جدید!~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
آشوبی که در دلش راه افتاده بود ، گواه از حال بد امگایش بود.... حالا که مارک شده بود، اگر میخواست به راحتی میتوانست از احوالات جفتش آگاه شود.... دوباره چه چیزی آن پسرک موطلایی را غمگین کرده بود؟!...
+ حال جیمین چطوره؟!
جونگ کوک از یونگی که بالا سرش ایستاده بود ، پرسید....
مرد مشاور که همیشه از اتفاقات قصر خبردار بود و درباره ی بلبشوی یونا در مقابل چشم کارکنان قصر شنیده بود ، گفت : فکر نمیکنم خوب باشن سرورم!
اخمی بین ابروهای جونگ کوک نشست و به یونگی نگاه کرد : اتفاقی افتاده؟
یونگی بی درنگ پاسخ داد : اونطور که به گوشم خورده ، امروز شاهزاده یونا حقیقت رو بهشون گفتن
اخم بین ابروهای آلفا عمیق تر شد : چه حقیقتی؟
× حقیقت اتفاقی که بعد از زایمان بچه براشون میفته اینکه قراره از قصر بره و...
بلند شدن جونگ کوک از روی صندلی باعث قطع جمله ی یونگی و تعجبش شد....
+ به چه جرئتی اینکارو کرده؟
و خواست به سمت خروجی اتاقش بره که یونگی جلوش ایستاد : متاسفم سرورم اما نمیتونم بهتون اجازه ی خروج بدم
جونگ کوک کلافه و با عصبانیتی که خودش هم درک نمیکرد ، گفت : باید برم براش توضیح بدم که نمیذارم این اتفاق بیفته نباید بذارم بیشتر از این عذاب بکشه
یونگی که شنیدن این جملات از آلفا براش تازگی داشت ، جواب داد : متاسفم اما فردا جشن جانشینی شماست و طبق رسومات امشب رو باید با ملکتون بگذرونید
+ اون بارداره یونگی! و من یکبارم نشون ندادم که پشتشم
شنیدن این کلمات از شاهزاده ی آلفا به قدری غریب بود که باعث تعجب مشاور شده بود اما در پنهان کردن تعجبش کاملا موفق بود بنابراین با همان لحن قبلی ادامه داد : شما که نمیخواین دلیل دیگه ای برای اعتراض به دست دربار بدین؟ بزارین حداقل جشن جانشینیتون به خوبی تموم بشه...بعدش کمی آزادی عمل دارین
جونگ کوک که چاره ای به جز موافقت پیدا نمیکرد ، دوباره روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت.... انقدر درگیر تنش هایش با دربار شده بود که به کل فراموش کرده بود امگا چقدر به او نیازمند است.... و جونگ کوک از اینکه فکرش انقدر درگیر او بود ، متعجب بود.... از زمان برگشتشان تا الان ثانیه ای از فکر لحظات خوبشان در ایالت شایرن خارج نشده بود.... روز آخری که آنجا بودند با آرامش در کنار امگا غذا خورده بود و درباره ی آینده ی خوب فرزندنشان سخن گفته بود....
اما الان.... درباره ی حرف هایی که زده بود ، اصلا مطمئن نبود.... یعنی واقعا میتوانست پدر خوبی برای توله ی در راهش باشد؟!.....
___________________________________________
.
بوت های چرم سیاهش با زنجیری از طلا مزین شده بود.... شلوار و کت سیاه رنگش با طرح های مشخص طلا کوب شده بود.... شنل بلند و مخملی قرمزش که مخصوص پادشاهان بود ، به سنگینی مسئولیت اداره ی سرزمین بر دوشش افتاده بود و در آخر.... تاج طلایی رنگ و بزرگش ، ابهتش را چندین برابر کرده بود و از او تصویر پرجذبه ای به عنوان پادشاه بعدی سرزمین ساخته بود....
× وقتشه سرورم!
صدای یونگی موجب قطع شدن نگاهش از آینه ی مقابل شد....
یونگی با لبخندی رضایت مند به سرتاپای جونگ کوک نگاه کرد : خیلی برازنده شدین سرورم!
جونگ کوک تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.... چرا حالا که زمان رسیدن به آرزویی بود که از کودکی برایش آماده شده بود ، هیچ حسی نداشت؟.... و بیشتر انگار غم عالم به قلبش سرازیر شده بود.... شاید چون امروز بیشتر از همیشه نیازمند مادر بیگناه و مرده اش بود....
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...