21.《 𝑹𝒐𝒚𝒂𝒍 𝒄𝒆𝒍𝒆𝒃𝒓𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 》

940 147 47
                                    


▪︎ ضیافت سلطنتی!


•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

با غرور وارد سالن شد.... سالنی که حالا پر از طبقه ی اشراف شده بود.... ضیافت خوشآمد گویی به شاهزاده جیسونگ و همچنین گسترس روابط با سرزمین های دیگر.... از دلایل برگزاری این جشن بود.... حداقل امشب که برادرش برمیگشت، نمیخواست به چیز دیگری فکر کند....
دامن پیراهن قرمز رنگش را کمی بالا کشید و با تند کردن قدمهایش ، به سمت جونگ گوک که مشغول صحبت با وایکنت کریس بود ، رفت....
حداقل اینجا فرصتی برای نزدیک شدن به مرد داشت.... حالا که آن پسر امگا اینجا نبود....
× عصر بخیر سرورم!
نگاه جونگ کوک از کریس به سمت دختر چرخید.... یونا با آن لباس قرمز رنگ ، لبان سرخ و موهای زینت داده شده ، در زیباترین حالت خود قرار داشت....
جونگ کوک تنها به زدن لبخندی و تکان دادن سرش ، به چهره ی زیبای همسرش اکتفا کرد و نگاهش را به مردم سالن داد....
با اینحال نگاه خیره ی کریس هنوز روی دختر مانده بود و با نگاهش او را تحسین میکرد.... موهای خرمایی رنگ دختر ، با چشمان به رنگ شبش ، تناسب بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.... همچنین تاج کوچک و طلایی رنگ دختر به زیبایی او درخشش بیشتری داده بود و برازندگی اش را به رخ میکشید....
× سرورم!
صدای مشاور مین ، نگاه کریس را از چهره ی ناراحت دختر بخاطر بی تفاوتی همسرش معطوف جام خالی از شراب درون دستش کرد....
× لرد گرینتون قصد شرفیابی دارن
جونگ کوک از روی صندلی بلند شد : خودم میرم پیشش
و با گفتن " برمیگردم " خطاب به کریس ، به سمت لرد که دور تر ایستاده بود ، رفت....
یونا با ناراحتی سر پایین انداخت و با زمزمه کرد : چرا انقدر نسبت بهم بی تفاوتی!
انقدر غرق در افکارش شده بود که متوجه نزدیک شدن کریس و جام شراب بلند شده به سمتش نشد : بفرمایین شاهزاده!
صدای کریس باعث بلند شدن‌سر دختر شد.... با گنگی به لیوان شراب گرفته شده به سمتش نگاه کرد....
× آرومتون میکنه
کریس گفت و یونا با تردید لیوان را در دست گرفت : ممنون

.

.

.

نگاه جونگ کوک تا زمانی که رایحه ای آشنا به مشامش رسید ، به لرد هایی بود که با او سخن میگفتند و بعد سریع سر برگرداند.... و در کمال تعجب او را دید.... جفتش... معشوقه اش.... و کسی که توله‌شان را در شکم حمل میکرد ، حالا.... با آن لباس ها.... مانند فرشته ای در میان بقیه میدرخشید.... موهای طلایی رنگش با نگین هایی نقره ای زینت داده شده بود.... و هاله ای سیاه رنگ دور چشمان طوسی اش ، آنها را خمار تر از همیشه نشان میداد...‌
پیراهن حریر سفید رنگی به تن داشت که یقه اش کمی باز بود و طلادوزی های ریزی داشت که آنرا براق کرده بود.... همچنین شلوار سفید رنگی که از کنار تا روی زانویش چاک داشت و ساق پای سفیدش را به نمایش گذاشته بود ، به خوبی در تنش نشسته بود....
بدون آنکه حواسش به اطراف باشد ، مسخ شده به سمت پسر حرکت کرد....
نگاه جیمین اما دور تا دور سالن را کنکاو میکرد.... لوستر های بلند و ساخته شده از الماس ، مجسمه هایی از پادشاهان قدیمی ، میز های پر از غذاهای سلطنتی ، اشرافی که با تجملاتی ترین شکل خود آنجا حاضر شده بودند و نقش و نگار های کار شده روی سقف بلند سالن ، باعث حیرت پسر شده بود.... چون این اولین بار در زندگی اش بود که در همچین مکانی حضور پیدا میکرد و در یک ضیافت سلطنتی حاضر میشد....
با حلقه شدن دستی دورش ، سر برگرداند و صورت مهربان یونجون را نزدیکش دید : خوش اومدی!
جیمین لبخندی زد و سر تکان داد....
یونجون طبق عادت بوسه ای روی موهای پسر کاشت : خوشحالم که اینجایی
رایحه ی خشک و تند چوب ، نگذاشت جیمین جوابی به پسر ندهد و سر برگرداند....
ابروهای گره خورده و نگاه تند آلفا ، اولین چیزی بود که در دیدش قرار گرفت....
ناخودآگاه از یونجون فاصله گرفت و همچنان به او خیره ماند.... حالا یونجون نیز متوجه آلفا شده بود....
جونگ کوک همانطور که دستانش پشتش گره خورده بودند ، به سمتشان رفت....
یونجون تعظیمی کرد و دست از دور شانه ی امگا برداشت.‌...
جونگ کوک با همان اخم گفت : تو میتونی بری همراهی امگام رو بسپر به خودم
یونجون در حالی که سعی در پنهان کردن پوزخندش داشت ، بله ای گفت و با زدن لبخندی به چهره ی شرمنده ی جیمین از آنها دور شد....
جونگ کوک دستش را دور کمر جیمین حلقه کرد و با چسپاندن او به خودش با حرص زمزمه کرد : انقدر از رفتنش ناراحت شدی که نمیتونی نگاه ازش برداری؟
جیمین با تعجب بخاطر رفتار های عجیب جونگ کوک ، در چشمان عصبی اش خیره شد : یعنی چی؟
دستانش را روی سینه ی آلفا فشار داد و در حالی که سعی میکرد از میان بازوانش خارج شود ، گفت : رایحه ات داره اذیتم میکنه ولم کن!
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و فشار دستانش را کم کرد : ببخشید
شنیدن معذرت خواهی از زبان آلفا ، تعجبش را بیشتر کرد.... جونگ کوک بدون آنکه اخمهایش را باز کند ، کنار جیمین قرار گرفت و با دستی که دور کمر ظریف پسر حلقه شده بود ، خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد : دست خودم نیست کنترلمو از دست میدم وقتی میبینم یکی غیر از من لمست میکنه
جیمین در حالی که سعی در کنترل کردن لبخندش بود ، لب پایینش را به دندان گرفت و ندید نگاه آلفا معطوف آن تکه گوشت شیرین صورتی رنگ شد....
× وقتتون بخیر سرورم!
صدای شخصی باعث شد به سختی نگاه از چهره ی جفتش بگیرد و به سمت آن شخص برگردد.... یونگی که همراه آن مرد میانسال و چشم سبز بود ، جلو آمد : ایشون کارلوس مشاور ارشد روس ها هستند اعلی حضرت
ابروهای جونگ کوک با شنیدن جمله ی یونگی بالا رفت.... درسته.... جونگ کوک به عنوان پادشاه قصد داشت بعد از نوزده سال به این جنگ پایان دهد....
مرد تعظیمی کرد و گفت : ممنون از دعوتتون سرورم!
جونگ کوک لبخند محوی بر لب نشاند و سر تکان داد : خوش اومدی!
نگاه کارلوس از پادشاه به پسری خورد که با حال معذبی کنار جونگ کوک ایستاده بود و سرش پایین بود....
× ایشون باید همسرتون باشن...خوشبختم
و با گرفتن دست جیمین بوسه ای روی آن زد و صاف ایستاد.... جیمین به چهره ی مرد خیره شد و آهسته گفت : من...همسرشون نیستم
حالا که سر بلند کرده بود ، کارلوس میتوانست صورتش را واضح تر ببیند.... آن چشمان طوسی که با آن موهای طلایی هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود.... فقط متعلق به یک نفر بود.... کسی که مدت ها به دنبالش گشته بود و حالا.... اینجا بود؟!.... شاید هم فقط شبیه بودند.... اما انقدر شباهت نمیتوانست اتفاقی باشد....
نگاهش سر خورد و روی مارک امگا متوقف شد.... او مارک شده بود؟!....
یونگی که متوجه اخم جونگ کوک به کارلوس به دلیل نگاه خیره اش به جیمین شده بود ، بازوی او را گرفت : من مشاور رو میبرم کنار بقیه با اجازه اعلی حضرت
و او را همراه خود کشید.... جونگ کوک حلقه ی دستانش را دور کمر پسر تنگ تر کرد و کنار گوشش گفت : امشب از کنارم جم نمیخوری
جیمین که متوجه حساسیت آلفا روی خودش شده بود ، با لبخندی کنترل شده گفت : اما من کنار تو راحت نیستم
جونگ کوک با اخم فشاری به کمر پسر وارد کرد : یعنی چی؟
رایحه اش مقداری تند شده بود و جیمین با فرار از نگاه تیز مرد ، سر پایین انداخت : بهتره کنار همسرت باشی
جیمین گفت و چیزی به جز نفس های تند آلفا دریافت نکرد....
جونگ کوک با عصبانتی که نمیدونست از کجا نشات گرفته ، از جمله ی پر کنایه ی جیمین یا نگاه بقیه بهش.... در هر صورت عصبانی بود.... همراه امگا ، به سمت جایگاه خودش رفت و روی صندلی مخصوص پادشاه نشست....
+ بشین اونجا!
و به صندلی کنار خودش که مخصوص ملکه بود ، اشاره کرد....
یونا که همون جای قبلی ایستاده بود و آنها را زیر نظر داشت، دستانش را مشت کرد و به جیمین خیره شد....
_ جسارت نمیکنم سرورم! اونجا جای همسرتونه
جونگ کوک که بخاطر مخالفت های پی در پی او کفری شده بود ، دستش را کشید و او را روی پای چپ خود نشاند : پس همینجا بشین!
جیمین با چشمانی درشت شده سعی کرد بلند شود اما جونگ کوک پاهایش را میان دو پای خود قفل کرد و با حلقه کردن دستش دور کمرش او را به خود چسباند....
حالا نگاه خیلی ها به آنها جمع شده بود.... اکثر آنها خندان بودند.... به جز یونا.... که با بغضی در گلو نگاه از آنها گرفت چون دیگر توانی برای نگه داشتن گریه اش نداشت.... بنابراین سر پایین انداخت و بدون نگاه به اطراف به سمت در خروجی رفت.... و وارد باغ شد.... جایی که میتوانست تنها باشد.... و احتمالا هیچکس متوجه غیبتش نمیشد....
× شاهزاده!
صدای آشنایی باعث ترسیدن و برگشتن دختر شد....
با تعجب به کریس که به سمتش آمد نگاه کرد : شما...
کریس با نگرانی در چشمان قرمز یونا خیره شد : حالتون خوبه؟
و همین سوال برای ترکیدن بغض دختر کافی بود....

《معشوقه ی پادشاه🥀》Where stories live. Discover now