23.《𝑰 𝑾𝒐𝒏'𝒕 𝒍𝒆𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒐》

578 134 35
                                    


▪︎ ولت نمیکنم

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~••~•~•

بعد از ورود ولیعهد سرزمینِ دوست و همسایه شان داسیه (رومانی کنونی) ، جیمین جشن را ترک کرده بود و ترجیح به فرار از آن فضای خفقان آور داده بود....
تحمل نگاه سنگین افردی که طبقه ی اشراف را تشکیل داده بودند ، برایش آسان نبود....
با کمک جونگین لباس هایش را عوض کرد.... حتی نتوانسته بود چیزی بخورد و گشنه اش بود....
همانطور که به چهره ی خود مقابل آینه خیره بود ، چشمش به کیسه ی کوچکی که روی میز بود ، خورد....
با تعجب کیسه را برداشت و بازش کرد و با تعداد زیادی سکه های طلا مواجه شد....
_ این چیه؟
از جونگین پرسید و پسر کوچکتر سریع به او نگاه کرد.... با دیدن کیسه در دستش ، گفت : همون تحفه ایه که همسر پادشاه در راهرو گفتن براتون فرستادن
جیمین با تعجب پرسید : چرا باید انقدر سکه بهم بده؟ خیلی عجیبه!
با نگرفتن جوابی از جونگین ، به او نگاه کرد و با صورت در تفکرش مواجه شد در حالی که با انگشتان دستش بازی میکرد....
_ چیز دیگه ای هست که باید بهم بگی؟
پسر ، کمی این پا و آن پا کرد و حین سر بلند کردن برای نگاه به امگا گفت : ندیمه ی شاهزاده یونا گفتن...
در گفتن ادامه ی جمله اش تردید داشت و جیمین این را به خوبی متوجه میشد....
_ گفتن چی؟
نفس عمیقی کشید و سریع گفت : گفتن بعد رفتن از قصر ، لازمتون میشه
این را گفت و دوباره سرش را به زیر انداخت.... جرئت نگاه به چشمان نا امید و غمگین امگا را نداشت....
جیمین آهی کشید و کیسه ی پول را روی زمین انداخت : فردا ببر پسش بده
جونگین به آرامی باشه ای گفت و بلند شد : میرم برات غذا بیارم هیچی نخوردی امروز
و از اتاق خارج شد....
جیمین با ناراحتی خروج پسر را نگاه کرد و بلند شد....
به سمت صندلی گهواره ی چوبی کنار پنجره رفت و روی آن نشست....
خسته بود.... خیلی زیاد.... هر چقدر هم که سعی میکرد ، جونگ کوک باز هم قصد داشت او را از قصر بیرون کند....
دستش را روی شکم خود قرار داد و برای کنترل اشکهایش چشمانش را کامل بست : نمیزارم توهم از من بگیرن...تو هم باید باهام بیای
این را زمزمه کرد و بعد از چند دقیقه کامل به خواب رفت....

.
.
.
.

" حینی که قدم هایش را با کودک هماهنگ میکرد ، به صدای خنده هایش گوش سپرد.... آن پسر بچه تمام مسیر راهروی قصر را دویده بود و به سوی مقصدی که جیمین نمیدانست ، حرکت میکرد....
با رسیدن به در نیمه بازی که از آن نوری به راهرو ساطع میشد ، کودک بالاخره ایستاد.... روی در نقشی از گل رزی حکاکی شده بود و کودک به قصد ورود آن در را باز کرد.... و جیمین با دیدن چهره ی آشنای زنی زیبا که از لای در به او خیره شده بود ، وحشت زده فریاد زد : نه! صبر کن!
اما دگر دیر شده بود و کودک وارد اتاق شد.... امگا تلاش کرد به سویش برود اما پاهایش قفل شده بود و نمیتوانست از جایش تکان بخورد و فقط با گریه فریاد میزد تا جلوی رفتن کودک را بگیرد اما فایده ای نداشت..‌.. لحظه ی آخر چشمان ترسناک و خندان زن ، واپسین صحنه ای بود که جیمین دید..."
.
.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

《معشوقه ی پادشاه🥀》Where stories live. Discover now