▪︎ تو مال منی!
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~"× پیدام کردی!
صدای اکو مانند و آشنای زن ناشناس باعث میشه به عقب نگاه کنه.... و در کمال تعجب نور چشمگیری رو ببینه.... نوری که در اون تاریکی شب به روشنی میدرخشه و نگاه گرفتن ازش سخته....
جیمین مسخ شده ی اون روشنایی به طرفش قدم برمیداره....
هر چقدر که جلو تر میره، صورت زن براش واضح تر میشه.... زنی که چهره ی بسیار زیبا و چشمگیرش توان نگاه نکردن رو از هرکس میگیره....
× بالاخره اومدی!
با جلو اومدن زن، جیمین متوقف میشه....
× فقط یکم دیگه مونده!
احساس سرما و ترس شدیدی به پسر دست میده که باعث میشه به عقب بره.... این سرمای ناگهانی چی بود؟!... هاله های نور کم کم از بین میرن و چهره ی زن کامل نمایان میشه....
با دیدن خونی که از زخم های بدن زن جاری میشه و روی زمین میریزه، وحشت زده به عقب میره....
_ ج...جل...جلو نیا
طولی نمیکشه که دیگه خبری از اون چهره ی زیبا نیست و خونه که از صورتش جاری میشه....
× باید بیای پیشم! باید پیدام کنی وگرنه میمیری
جیمین وحشت زده عقب میره و با نگاه گرفتن از صورت وحشتناک زن، با تمام توان، فریاد میزنه...."وحشت زده چشم هاش رو باز میکنه و میشینه.... چند لحطه ای طول میکشه تا به خودش بیاد و متوجه موقعیتش بشه.... خواب بود.... اون یه خواب بود.... از همون زن.... این نمیتونست اتفاقی باشه.... دیدن زنی که یکبار هم از نزدیک ندیده بودش و حالا برای سومین بار به خوابش اومده بود....
کی خوابش برده بود؟!... روی زمین و کنار دری که به روش قفل شده بود و زندانیش کرده بود....
اتاق کاملا در تاریکی فرو رفته بود و این نشون از شب و پایان روشنایی روز میداد.... اما.... ناگهان با یادآوری جمله ی مرد، از روی زمین بلند میشه "امشب برمیگردم و به نفعته که رفتارت درست شده باشه وگرنه بدتر از این نصیبت میشه "
بخاطر ناگهانی بلند شدنش، برای لحظه ای چشمهاش سیاهی میرن اما با گرفتن دیوار صاف می ایسته....
بدنش ضعیف شده و جیمین به راحتی متوجه این تغییر شده.... بدن امگا نیازمند فرومون های آرام بخش آلفاشه اما از زمان بارداریش، یکبار هم آلفاش در آرامش کنارش نبوده و این برای بدنش سمه....
با کمک دیوار به طرف تخت میره.... چقدر حالش از این ضعفی که دست خودش نیست به هم میخوره.... چرا خودش باید تنها کسی باشه که این درد و تحمل کنه.... چرا فقط امگا ها باید نیازمند آلفا ها باشن.... و این حقیقت انقدر خونشو به جوش میاره که دلش میخواد همونجا خودشو بکشه و دیگه تو این دنیایی که آلفاها حرف اولو میزنن، به زندگی ادامه نده.... اما....
چرا فقط خودش باید اینطور اذیت میشد؟!.... بد نمیشد اگه جونگ کوک هم این درد هارو تحمل میکرد....
ناگهان با فکری که به سرش میزنه، پوزخندی روی لب هاش نقش میبنده.... آره.... این بهترین کار بود....
صدای چرخش قفل در، از فکر خارجش میکنه.... روی تخت میشینه و در اونتاریکی مرد چهارشونه و بعد رایچه ی چوبی که اتاق رو فرا میگیره رو حس میکنه....
شاهزاده در رو پشت سرش میبنده و با شمعی که در دست داره، به طرف جیمین میره....
اخمی بین ابروهاش با دیدن پسر که روی تخت نشسته، نقش میبنده : چرا هنوز بیداری؟
جوابی دریافت نمیکنه.... با شعله ی شمع در دستش، شمع های کنار تخت رو روشن میکنه و در آخر با قرار دادن شمع روی میز، فضای اتاقو کمی روشن میکنه....
سکوت پسر امگا براش عجیبه.... با جدیت بالا سرش می ایسته : تا صبح میخوای همینطوری بشینی؟
در کنار رایحه ی چوب جونگ کوک جیمین متوجه تلخی عطر شراب میشه.... و این بیشتر برای کاری که میخواد انجام بده، ترغیبش میکنه.... حتی اگه اون مایع سرخ رنگ فقط ذره ای از قدرت مرد کم کرده باشه....
بنابراین می ایسته و فاصلهاش رو با مرد کم میکنه....
جونگ کوک با گنگی حرکات دست های پسر که بالا میان و روی شانه های پهنش قرار میگیرن رو دنبال میکنه....
جیمین با تیله های طوسی رنگ و بی پرواش به چهره ی متعجب اما جدی شاهزاده خیره میشه و به آرامی دکمه های بالایی پیراهن ابریشم سفید رنگ شاهزاده رو باز میکنه و تا روی ترقوهاش رو به نمایش میزاره....
+ چیکار می...
جمله ی مرد با خم شدن پسر و فرو رفتن دندانهای نیشش در گردنش قطع میشه و فریادش ، سکوت اتاقو برهم میزنه....
جیمین دستهاشو دور کمر مرد حلقه میکنه و دندانهاشو محکم تر به غده ی رایحه ی آلفا و جای مارکش فشار میده....
جونگ کوک با چشمهایی درشت شده و پاهایی سست، یک دستش رو به میز کنارش میگیره و دست دیگش دور کمر باریک جیمین حلقه میشه.... اون.... مارکش کرده بود؟!... جیمین.... مارکش کرده بود....
میخواد پسر رو هول بده اما توانی برای مخالفت نداره.... لرزش بدنش و پر شدن رایحه ی یاس زیر بینیش باعث میشه چشمهاشو ببنده....
+ تو...چیکار...کردی...تو
خارج شدن دندانهای امگا، بهش اجازه ی کامل کردن جملش رو نمیده و برای حفظ تعادلش، با دو دست میز رو میگیره.... اون امگای خیره سر.... چطور جرئت کرده بود مارکش کنه؟!...
در همین حال صدای نازک پسر به گوشش میخوره : از این به بعد...تو مال منی...و هیچکس اجازه نداره لمست کنه...به جز من
با نگرفتن واکنشی از مرد که پشت کرده بهش از میز گرفته، بهش نزدیک میشه : جونگ کوک!
با برگشتن سر مرد به طرفش، تازه متوجه مردمک های قرمز رنگش میشه....
وحشت زده به عقب میره : چ...چ...چشمات
شاهزاده ی آلفا که انگار دوباره جون گرفته باشه، می ایسته و کاملا به طرف جیمین برمیگرده....
با دیدن گردن مرد، تعجب میکنه.... اثری از خون و کبودی نیست.... و فقط جای دندان هاش روی گردن مرد باقی مونده....
_ چطور...ممکنه؟
جونگ کوک با خنده ای مستانه دست پسر کوچکتر رو میگیره و به طرف خودش میکشه.... تغییر حالات مرد برای جیمین عجیب و مخوف بود....
پسر میخواد حرفی بزنه اما با قرار گرفتن لبهای مرد روی لبهاش، توان حرف زدن ازش گرفته میشه....
جونگ کوک با وحشیانه ترین حالت ممکن لبهای پسر رو میبوسه و بند شلوار جیمین رو باز میکنه....
جیمین تقلا میکنه و بالاخره موفق به جدا کردن لبش میشه : شاهزاده!
جونگ کوک بی توجه به تقلاهای پسر، بدنشو روی تخت هول میده و با قرار دادن پاهاش دو طرف بدن پسر، بهش اجازه ی حرکت نمیده....
و جیمین.... با پاره شدن لباسش در دست های جونگ کوک.... احساس ترس میکنه.... چش شده بود؟!... این واکنشی نبود که جیمین انتظارشو داشت.... مگه همین الان مارک نشده بود؟!... چطور انقدر انرژی داشت؟!...
_ صبر کن! جونگ کو...
ضربه ی مرد با پشت دست به دهنش، باعث نصفه موندن جملش میشه....
+ هیچی نگو!
جونگ کوک با لحنی خشدار و دورگه میگه و بی توجه به چشمهای اشکی پسر، خم میشه و به گردنش حمله میکنه....
گاز های محکم و مک های سفتش، صد درصد قرار نبود گردنشو به حالت قبل برگردونه.... حالات خشن و ناآشنای آلفا، برای پسر امگا اصلا خوشایند نیست....
دست جونگ کوک پایین میره و شلوار خودش رو تا روی زانوهاش پایین میکشه....
جیمین از فرصت استفاده میکنه و میخواد بلند بشه که مچ دست هاش اسیر دست های قوی جونگ کوک میشن....
جونگ کوک بی وقفه عضوشو وارد جیمین که اصلا آمادگی نداره میکنه و باعث درشت شدن چشمها و جیغ بلند پسر میشه....
چشمهای قرمز آلفا چهره ی جدیش رو وحشتناک تر از همیشه نشون میده و جیمین با بستن چشمهاش التماس میکنه : صبر کن! این...خیلی...درد داره...خواهش میکنم
اما جونگ کوک انگار نمیشنوه.... انگار تبدیل به حیوانی درنده شده که فقط به فکر شکار لذتشه نه التماس های طعمهاش....
برای ساکت کردن صدای گوشخراش پسر، دستشو روی لبهاش قرار میده و فریادهای ملتمسش رو زیر دستش خفه میکنه....
با قدرت درون سوراخ ملتهب جیمین ضربه میزنه و با چهره ی مملو از لذت میگه : اگه امگای حرف گوش کنی بودی، شاید انقدر درد نمیکشیدی
و پوزخندی به چشمهای ترسیده و گریان پسر میزنه.... این هیولایی که اینطور بی رحمانه لهش میکنه، نمیتونه مردی باشه که جیمین فکر میکرد عاشقش شده....
جونگ کوک سرشو پایین میبره و با گذاشتنش روی شونه ی جیمین، سرعت ضرباتشو بیشتر و ناله هاش رو کنار گوش پسر رها میکنه....
+ این دردو بخاطر بسپار
گازی از شونه ی پسر میگیره و ادامه میده : از این به بعد قراره همینقدر درد بکشی...بخاطر جهنمی که برای خودت درست کردی
و جیمین بی صدا به حرف های مرد گریه میکنه.... صدای ناله های دردناکش زیر دست قدرتمند مرد خفه میشه و قلب شکستش توسط مرد له میشه....
پخش شدن مایع داغ داخل بدنش و ناله های بلند مرد، نشون از پایان کارش میده....
تا خالی شدن آخرین قطره از کامش درون پسر، بالاخره عضوش رو بیرون میکشه و مچ قرمز شده ی دست های پسر رو رها میکنه....
با کنار رفتن دست مرد از روی دهنش، نفس حبس شدهاش رو بیرون میفرسته و با بی حالی به مردمک قرمز رنگ چشمهای جونگ کوک خیره میشه....
سرش درد گرفته و در تمام بدنش احساس کوفتگی و درد پیچیده شده....
میخواد بلند بشه اما بخاطر درد بدنش و سرگیجه ی عجیبش، بی حال میفته و قبل از بسته شدن پلکهاش متوجه رنگ نگاه مرد آلفا میشه.... اون قرمزی کم کم به مشکی خودش برمیگرده و این آخرین چیزیه که جیمین قبل از بسته شدن پلکهاش میبینه و بعد سیاهی مطلق جلوی دیدش رو میگیرن....
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...