10 .《𝑻𝒆𝒎𝒑𝒐𝒓𝒂𝒓𝒚 𝒅𝒖𝒓𝒂𝒃𝒊𝒍𝒊𝒕𝒚》

768 148 18
                                    


▪︎ ماندگاری موقت!


•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

× چی...داری...میگی؟
پادشاه با حیرت و عصبانیت از طبیب دربار میپرسه و دسته ی صندلیش رو با حرص فشار میده....
یونجون جلو میاد و با لحنی مستحکم میگه : سرورم! طبق قوانین سلطنت، اون امگا به عنوان پدر اولین فرزند جانشین سرزمین باید در قصر بمونه
مرد ابروهاش رو فشار میده و میگه : حق با توعه
هانا با اخم رو پیشونیش، بلند میگه : من یک نظری دارم
با برگشتن نگاه همه رو خودش، بلند میشه و میگه : بهتر نیست بذاریم اون امگا بعد از به دنیا اوردن فرزندش از قصر بره؟
یونجون با تعجب به ملکه نگاه میکنه و میگه : اما سرورم...طبق قوانین اون امگا باید داخل قصر بمونه
هانا، با اخم به یونجون نگاه میکنه و با تحکم میگه : طبق قوانین یک امگای بی اصل و نصب توی قصر جایگاهی نداره و فقط اشراف میتونن اینجا دووم بیارن
یونجون با حرص به زن مقابلش نگاه میکنه.... چقدر دلش میخواست خفش کنه....
× حرفی میمونه؟
هانا با پوزخند میپرسه و یونجون بر خلاف میل باطنیش، تعظیمی میکنه و میگه : حق باشماست سرورم
صدای سربازی، موجب میشه از بحث خارج بشن و بهش نگاه کنن : سرورم، اعلی حضرت کریس تشرف فرما شدن

_________________________________________

با مزه ی شیرین عسل زیر لبش، آهسته چشم باز میکنه و جونگین رو با قاشقی در دست بالا سرش میبینه....
× بیدار شدین؟
پسر با هیجان میگه و دست جیمین رو میگیره : حالتون بهتره؟
جیمین با بی حالی روی تخت میشینه و میگه : آره خوبم
× گشنتون نیست؟ اگه هست میرم یه چیز براتون بیارم
جیمین لبخندی در جواب مهربونی های پسر میزنه و میپرسه : یونجون کجاست؟
× یکم کار داشتن گفتن برمیگردن
_ کی...باید...برم؟
جونگین چند ثانیه ای به چهره ی ناراحت جیمین نگاه میکنه و بعد میگه : دیگه لازم نیست برین
جیمین با تعجب نگاهش میکنه : یعنی...چی؟
پسر کوچکتر، با لبخند دستهای جیمین رو فشار میده و میگه : طبیب دربار معاینتون کرد...شما باردارید...دیگه لازم نیست جایی برید
شوکه و متعجب به حرکات دهان پسر مقابلش خیره میشه و بعد با شگفتی میپرسه : من...باردارم؟
جونگین با هیجان میگه : درسته
حس اون لحظه‌اش.... چیزیه که نمیتونه با کلمات بیانش کنه.... حس عجیبی بود.... حس اتفاقی که هیچوقت فکرش رو نمیکرد.... هیچوقت....
نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت.... تنها حسی که اون لحظه داشت، گیجی بود....
شایدم خوشحال بود.... از اینکه دیگه نباید بره.... که دیگه موندگار شده بود....

_________________________________________

"یک هفته بعد"

× اعلی حضرت ولیعهد وارد میشوند!
صدای بلند مرد، داخل سالن بزرگ پیچید و بعد دروازه های تالار اصلی بود که به روی آنها باز شد....
جونگ کوک با جلوتر حرکت کردن از یونا، وارد سالن شد.... پادشاه رو دید که در کنار همسرش روی جایگاهشان نشسته بودند.... یونا پشت سر جونگ کوک، به همراه یونگی وارد سالن شدن....
شاهزاده ی جوان، قدم های استوارش را به طرفشان برداشت و روبرویشان ایستاد....
ادای احترامی کرد و بلند گفت : سلام سرورم!
× سفر بخیر شاهزاده!
صدای خشک و سرد پدرش، باعث شد پوزخندی در دل به خود بزند.... صاف ایستاد و کاغذ پاپیروس لول شده در دستش را باز کرد و با نگاهی به کاغذ بلند گفت : بندر ژنویا یکی از غنی ترین ایالت های این سرزمینه...از معدن گرفته تا طلای سیاه(نفت خام)... اما فقر و مریضی مردم در تمام بخش هاش پخش شده و جالبه که تا به الان کسی این موضوع رو گزارش نکرده...
مشاور اعظم پادشاه، با احترامی به او بلند گفت : عذر میخوام شاهزاده اما دلیل شما از رفتن به اونجا چیز دیگه ای بود نگین که یادتون رفته اونجا یک شهر مرزیه و شما قرار بود برای ایجاد صلح با فرمانده ی روس ها نشستی داشته باشید...چون با اتمام جنگ، قطعا اوًاع مردم بهتر میشه
جونگ کوک با جدیت به مرد خیره شد و جواب داد : بذارید باهاتون موافق نباشم جناب یون! حتی با ایجاد صلح هم، چندین سال طول میکشه تا ژنویا دوباره مثل قبل بشه و کسب و کار مردمش پر رونق بشه...از این موضوع گذشته، اون ها نیاز به درمان دارن...بیماری، خود به خود خوب نمیشه...
مرد خواست جواب دیگه ای به جونگ کوک بده که با بالا امدن دست پادشاه به معنای سکوت، حرفی نزد....
× بهتر نیست به جای نگرانی برای مردم نگران جایگاه خودت باشی؟
جونگ کوک با استفهام پر کنایه ی پدرش، با جدیت مرسید : متوجه منطورتون نمیشم سرورم
پادشاه با نگاهی تمسخر آمیز به پسرش، خطاب به مشاورش گفت : بهش بگو منظورم چیه یون!
مرد با گفتن چشمی به پادشاه، با چهره ای مملو از استهزا و ریشخندی بر لب، خطاب به شاهزاده ی جوان گفت : بهتون تبریک میگم سرورم! معشوقه ی شما بارداره!
صدای ناقوص مانند مرد، در گوشش پیچید.... بی حرکت و خشک شده، به پدرش نگاه کرد.... یعنی جیمین.... باردار بود!؟... اون امگای زیبا و خواستنی.... باردار بود؟!...
باید ناراحت میبود؟!... پس چرا نبود؟!... بیشتر شوکه بود.... شاید هم متعجب....
× حالا چطور میخوای جواب دربار رو بدی؟
جوابی نداد.... ذهنش قفل شده بود و سوال پدرش، سوالی بود که تو ذهن خودش هم میچرخید و پاسخی براش پیدا نمیکرد....
× عذر میخوام سرورم! اجازه میدین؟
صدای یونگی، مانند خطی بر افکارش کشیده شد....
یونگی با تایید پادشاه، کنار جونگ کوک ایستاد و با احترام گفت : از اونجایی که شاهزاده، معشوقه‌اشون رو باردار کردن، دربار نمیتونن حرفی بزنن یا اعتراضی کنن...تازه این اتفاق میتونه دلیلی بر به جلو افتادن زمان تاجگذاری باشه...به هر حال یکی از شرایط انتخاب پادشاه، داشتن فرزنده پس لطفا به این اتفاق با خوش یمنی نگاه کنید...
پادشاه با حرفهای مشاور جوان پسرش، به فکر فرو میره.... حق با اون بود.... چطور بهش فکر نکرده بود.... این بهترین فرصت برای تاجگذاری بود....
× بهش فکر میکنم فعلا مرخصید
و به مشاور خودش اشاره میکنه تا اون کاغذ پاپیروس حاوی اطلاعات رو از دست جونگ کوک بگیره و براش بیاره....
جونگ کوک تعظیمی میکنه و میخواد برگرده که تازه چشمش به یونا میفته که با چشمهای قرمز و اشکی، به زمین خیره شده و دامن پیراهنش رو فشار میده....
آهی میکشه و دستش رو پشت دختر قرار میده.... یونا سر بلند میکنه و با غمگین ترین حالت ممکن به جونگ کوک نگاه میکنه....
تازه با دیدن نگاه نا امید دختر، به عمق فاجعه پی میبره.... چیکار کرده بود؟!... داشت چه بلایی سر این دختر که همسرش بود، میاورد؟!...

《معشوقه ی پادشاه🥀》Where stories live. Discover now