7.《𝑶𝒏𝒍𝒚 𝒇𝒐𝒓 𝒂 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕》

830 135 15
                                    


▪︎ فقط برای یک شب♡

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

با بسته شدن در چوبی بزرگ اتاق، جونگ کوک کلافه دستی به صورتش میکشه و به چشمهای بسته و صورت قرمز شده ی امگای زیبا که زیر نور کم شمع های داخل اتاق از خیسی برق میزنه، خیره میشه.... ناله های زیر لبیش نشون از حال بدش میده و جونگ کوک تنها با نگاه کردن بهش احساس عذاب وجدان شدیدی بهش دست داده.... فقط بخاطر یک هوس گند زده بود به همه چیز.... به زندگی این امگا و یونایی که شب ازدواجشون ترکش کرد تا با معشوقه ی تو هیتش بخوابه.... حتی فکر کردن به اینکه چقدر دختر نا امید و ناراحت شده، عذابش میداد....
دستش رو جلو میبره و روی صورت خیس و ملتهبش میکشه که سریع دستش تو دستهای جیمین اسیر میشه.... چشمهای نیمه باز امگا کامل باز میشن و صورت شاهزاده رو میبینه که درست بالا سرش نشسته....
_ ل...لطفا...درد...دارم...من...
+ هیششش
انگشت اشاره ی جونگ کوک روی لب های نیمه باز جیمین قرار میگیرن و سرش به آرومی برای زدن بوسه ای رو گونه ی امگا جلو میره....
برخورد لب های گرم مرد به گونش، باعث میشه بیشتر از قبل تحریک بشه و بدنش برای لمس شدن تمنا کنه....
+ امشب دردت تموم میشه
جونگ کوک زمزمه میکنه و لحن آرومش باعث کم شدن لرزش بدن امگا میشه....
دست جونگ کوک پایین میره و به آرومی شروع به در آوردن لباس های جیمین میکنه.... و میبینه که دست های ظریف پسر کوچکتر برای کندن لباس های خودش بالا میان.... با کمک بهش لباساشو در میاره و خودش هم لباس های جیمین رو از بدن پرحرارتش خارج میکنه....
روی بدن برهنه ی پسر دراز میکشه....
جیمین با حلقه کردن دستاش دور گردن شاهزاده، با بی قراری و مردمک های لرزان بهش خیره میشه....
با نگاه گرفتن از چشمهای خمار و زیبای امگا، سرش رو جلو میبره و بوسه ای به مارک گردنش میزنه....
جیمین با حس قلقلک گردنش رو جمع میکنه و تک خنده ای بی صدا میکنه....
جونگ کوک با پایین بردن یکی از دستهاش، انگشتشو به آرامی وارد حفره ی گرم جیمین که خیس خیسه، میکنه....
+ همینجوریشم آماده ای
جونگ کوک میگه و امگای جوان پلکهاشو با لذت حس انگشت کشیده ی مرد داخلش، به بالشت فشار میده : آهه...این...خیلی...
+ هیششش
جونگ کوک با آرامش زیر گوش امگای بی قرار زیرش زمزمه میکنه و انگشتش رو بیرون میاره....
جیمین چشم باز میکنه و جونگ کوک متوجه چشمهای به رنگ طلایی شده‌ش میشه.... درسته.... تغییر رنگ چشم امگاها در زمان هیت هنگام برقراری رابطه با آلفاشون اتفاق میفته....
با دیدن بی قراری جیمین، دیکش رو به دست میگیره و جلوی سوراخ تحریک شدش قرار میده : آماده ای؟
جونگ کوک ملایم میپرسه و جیمین با بی قراری پاسخ میده : خیلی وقته
جونگ کوک اول متعجب از بی پروایی پسر و تفاوتش با دفعه ی قبل، کم کم پوزخندی به حالت سرمستش میزنه و یک ضرب واردش میشه....
ناله ی بلندی از دهن هردو خارج میشه و بعد از چند ثانیه جونگ کوک، حرکت کمرش رو آغاز میکنه....
فضای گرم سوراخ پسر بخاطر ترشح زیادش بابت دوره ی هیتش، تحریک ترش میکنه و باعث میشه حرکات کمرش رو تند تر کنه....
عنبیه ی طلایی جیمین بیشتر از قبل میدرخشه.... و گونه های گلگون و لب های نیمه بازش، باعث میشن جونگ کوک بخواد تا ساعت ها به این الهه ی انسان نما خیره بماند....
سر جلو میبره و لبهای نیمه باز جیمین رو بین لبهاش میگیره و ناله های شهوت انگیزش خفه میکنه....
بین مکیدن لبهای جیمین زمزمه میکنه : تو...خیلی...خواستنی ای امگا
جیمین با زمزمه ی خشدار شاهزاده روی لبش، پاهاش رو دور کمرش حلقه میکنه که باعث عمیق تر فرو رفتن جونگ کوک داخلش میشه....
جونگ کوک با حس پیچش زیر دلش، تند تر و با شدت بیشتری درون سوراخ ملتهب پسر کوبید و با گرفتن دیک نسبتا کوچک پسر، دستش را حرکت داد....
جیمین با فشردن شانه های جونگ کوک در حالی که به بیشترین نقطه از لذت رسیده بود، با چند ضربه ی محکم و عمیق شاهزاده به نقطه ی حساسش، با فشار تو دستش خالی شد.... جونگ کوک هم با چند ضربه ی دیگه با حس نزدیک بودنش خواست خودش رو بیرون بکشه که جیمین با نگه داشتن کمرش نذاشت و در آخر با ناله ی بلندی داخل امگا خالی شد و تا آخرین قطره از کامشو درون جیمین خالی نکرد، ازش خارج نشد....
در حالی که نفس نفس میزد، کنار پسر دراز کشید و با لحنی خسته کنار گوشش زمزمه کرد : دفعه ی قبل...نشون نداده بودی که انقدر...میتونی هورنی باشی
جیمین پاسخی نداد و فقط با چشمهایی که به رنگ اصلی خودشون برمیگشت، پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید....
از خستگی زیاد نفهمید کی به خواب رفت....

_________________________________________

به آرومی در اتاق رو باز میکنه و یونا رو میبینه که جلوی آینه نشسته و ندیمه اش مشغول درست کردن موهای اوست....
با شنیدن صدای در، چشمش به همسرش میخوره.... آهی میکشه و بلند میشه.... با تعظیمی میگه : صبحتون بخیر سرورم
جونگ کوک لبخندی میزنه و در حالی که سعی میکنه شرمندگیش رو پنهان کنه، بهش نزدیک میشه....
زن ندیمه عقب میره و با فاصله ایستادن از آنها، سرش رو پایین میاره....
+ صبحت بخیر!
جونگ کوک میگه و شاخه گل رز توی دستش رو به طرف دختر جوان میگیره.... متوجه دلخوری دختر میشه که البته حق داشت.... یونا با لبخندی محو و دلی ناراحت شاخه گل را میگیره و تشکری میکنه....
+ خوب خوابیدی دیشب؟ جات راحت بود؟
× بله ممنون سرورم
جونگ کوک با همان لبخند بازویش را به طرف یونا میگیره و میگه : بیا بریم صبحانه بخوریم میدونم گرسنه هستی

_________________________________________

با دردی که زیر دلش میپیچه، چشم هاش رو باز میکنه....
چشمش به جای خالی کنارش میخوره.... درسته.... رفته بود.... مسخره بود که انتظار داشت اولین تصویر صبحش، چهره ی شاهزاده باشه.... یعنی رابطه ی دیشبشون براش هیچ معنی ای نداشت که سریع رفته بود!؟
صورتش رو با تیر کشیدن شکمش جمع میکنه و به آرامی میشینه.... با نشستنش پتو از روی بدن برهنش کنار میره و لرزی بهش وارد میشه....
پتو رو دور خودش میپیچه و با بی حالی به تاج تخت تکیه میده.... احساس سرگیجه ی عجیبش، باعث شد دوباره چشمش رو ببنده....

_________________________________________

با اومدن اعلی حضرت، همه از جاشون بلند میشن.... سری تکون میده و با نشستنش روی صندلی مخصوصش، دوباره همه میشینن....
اول لیوانش رو برمیداره و با خوردن قلپی از آب زلال داخل لیوان که عطر زرماری میده، به بقیه اجازه میده شروع کنن....
جونگ کوک با لبخند به یونا که در آرامش غذاش رو میخوره، نگاه میکنه و آهسته میگه : چیزی خواستی بهم بگو
دختر، سری تکان میده و ممنون آرومی میگه....
× حال اون امگا چطوره؟
با سوال پادشاه، همه ی سر های دور میز بلند میشن و به جونگ کوک که مخاطب سوال پدرش بود، نگاه میکنن....
شاهزاده ی جوان با جدیت و اقتدار همیشگیش، پاسخ میده : بهتره سرورم
هانا، ملکه ی جوان و همسر پادشاه پیر با منظور میگه : هیت امگا ها معمولا چهار روز طول میکشه فکر نمیکنم به همین زودی ها تموم بشه...بهتره امشب هم مثل دیشب سپری کنی نمیخوام بخاطر مرگ یک امگا به دربار جواب پس بدیم...
جونگ کوک اخمی میکنه و با لحنی پر تحمکم میگه : نگران نباشید پدشاه آینده یعنی من باید پاسخگوی اونها باشم نه همسر پادشاه
هانا اخمی میکنه و میخواد چیزی بگه که پادشاه با تحکم میگه : نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم
یونا با ناراحتی دست همسرش رو که جدی تر از همیشه به نظر میرسه، میگیره.... بازم باید میرفت پیش اون امگا؟ تا کی باید این اوضاعو تحمل میکرد!؟
× تا چند روز آینده اوضاعو مرتب کن...وایکانت داره برمیگرده...
با شنیدن جمله ی پادشاه، شگفت زده سر بلند میکنه : کریس؟

_________________________________________

《معشوقه ی پادشاه🥀》Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt