▪︎ خشم امگا!
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•همانطور که در راهروی اتاق های کاخ قدم میزد، خطاب به یونگی که پشت سرش حرکت میکرد، گفت : بذارش برای آخر همین هفته
× به همین زودی؟ بهتر نیست...
جمله ی مرد را قطع میکند و با قاطعیت میگوید : نه! نمیتونم به زمان دیگه ای موکولش کنم...کار های مهم دیگه ای هم هستن که باید انجام بدم قبل از جشن جانشینی
× اما...آخر این هفته میشه...دو روز دیگه...درست چهار روز قبل از مراسم جانشینی شما
+ هر چه زودتر بهتر
اینو میگه و با رسیدن به در اتاق مشترکش با یونا، خطاب به یونگی میگه : میتونی بری
مرد سری تکان میده و با گذاشتن احترام منتظر رفتن شاهزاده به داخل اتاق میشه تا بعد خودش هم بره....
جونگ کوک با ورود به اتاق، متوجه یونایی که روی تخت منتظرش نشسته میشه....
با دیدن جونگ کوک، لبخندی میزنه و می ایسته : شبتون بخیر سرورم
لباس خواب ساتن زرشکی رنگ، که با تور طرح های کار شده داره، به زیبایی به تن دختر نشسته بود و باعث میشد نگاه خیره ی شاهزاده روی جای جای بدن دختر بچرخه.... ناخودآگاه، به یاد اولین شبی افتاد که جیمین را دیده بود.... که چقدر در آن لباس حریر سفید رنگ، زیبا و مانند الهه ها به نظر میرسید....
یونا در حالی که سعی میکرد نگاه خیره ی مرد روی خودش رو نادیده بگیره، به طرفش رفت.... با ایستادن در فاصله ی چند قدمی از مرد، به آرامی زمزمه کرد : امشب...با من باشین سرورم!
قرار گرفتن دست شاهزاده زیر چانه اش، باعث شد سر بلند کند و به چشمهای خمارش نگاه کند....
جلو امدن سر مرد، باعث میشود چشمهایش را ببند و خودش لباس خوابش را از تن جدا کند.....
_________________________________________
.
با تیر کشیدن قفسه ی سینه و جای مارکش، چشم باز میکند.... با حس هر لحظه بیشتر شدن دردش، روی تخت می نشیند....
دستش را به قلبش درست جایی که تیر میکشد، میگیرد و ناله میکند.... آن درد عجیب و یهویی چه بود!؟...
انگار قلبش درون مشتی محکم فشرده میشد و درد را به او هدیه میداد....
× جیمین! چی شده؟
_ د...درد دارم
به جونگین که از خواب پریده بود ، میگوید و باعث میشود پسر از جا بپرد : الان میگم طبیب خبر کنن
و به سرعت به سمت در میدود....
درد سینه یک جور و سوزش مارکش جور دیگر امانش را بریده بودند.....
_________________________________________
.
" کودک، وحشت زده از خواب پرید.... با ندیدن مادرش، خواست از تخت پایین بیاید که دایه اش جلویش را گرفت....
+ میخوام برم پیش مادر
زن با ناراحتی و بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت، به چشمهای پف کرده ی پسر بچه نگاه کرد گفت : مادرتون از دنیا رفتن سرورم
کودک با بغض و لرزان زمزمه کرد : پس...خواب ندیدم؟...مادر...واقعا رفته؟
چهره ی مظلومانه ی جونگ کوک ده ساله باعث شد دایه ی پیرش او را در آغوش بگیرد و با گریه بگوید : متاسفم
کودک با گریع پرسید : پدر...کجاست؟ چرا نمیاد پیشم؟
با یادآوری پادشاه که به راحتی پیکر همسرش را دفن کرده بود و حالا کنار همسر دومش بود، آهی کشید و گفت : ایشون...خیلی ناراحتن...نتونستن بیان"
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...