11.《𝑴𝒚 𝒉𝒖𝒔𝒃𝒂𝒏𝒅'𝒔 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒓》

798 148 38
                                    


▪︎ معشوقه ی همسرم!

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

× جناب جیم...
جیمین با حرص جمله ی پسر جوان رو قطع کرد : مگه نگفتم بهم نگو جناب؟
جونگین شرمنده سرپایین انداخت : معذرت میخوام
جیمین دست روی شانه ی پسر قرار داد و با مهربونی گفت: انقدرم باهام رسمی نباش! تو دوستی نه خدمتکارم
جونگین لبخندی روی لب نشاند و سر تکان داد : باشه...جیمین
لبخندی به صورت با نمک پسر زد و گفت : خب حالا بگو حرفتو
× جناب یونجون گفتن هفته ی دیگه قراره جشنی در قصر برگزار بشه
جیمین سری تکان میده و با پوزخند میگه : خب این چه ربطی به من داره؟ به هر حال که جای من اونجا نیست
جونگین سریع میگه : نه اتفاقا شما باید باشین
نگاهش متعجب میشه : م...من؟
جونگین با ذوق سر تکون میده : اصن یکی از دلایل جشن، بارداری شما و پدر شدن شاهزادست
جمله ی پسر کوچکتر باعث میشه با هیجان بگه : جدی...میگی؟
× بله
جیمین با بغضی که نمیدونه دلیلش چیه، سرش رو پایین میندازه : یعنی...قبولم کردن؟ میذارن اینجا بمونم؟
جونگین دستهای امگای باردار رو با مهربونی فشار کوچکی میده : شما دیگه قرار نیست برین خیلی براتون خوشحالم
جیمین با لبخند به چهره ی مهربون پسر نگاه میکنه و سر تکون میده....
صدای تقی که به در میخوره، باعث میشه جیمین نگاه از جونگین بگیره : بیاین داخل!
در باز میشه و جیمین با یکی از خدمه های قصر مواجه میشه.... زن خدمتکار، با نگاه به امگا میگه : شاهزاده احضارتون کردن...لطفا همراهم بیاین
جمله ی زن باعث میشه جیمین سریع از روی صندلی بلند بشه : ب...بله...الان میام
با هیجان به جونگین نگاه میکنه و آهسته میپرسه : قیافم چطوره؟
پسر کوچکتر با دقت سر تاپای جیمین رو از نطر میگردونه و سری تکان میده : عالی هستین
جیمین لبخندی میزنه و میگه : تو بمون یکم استراحت کن برمیگردم
جونگین سری تکون میده و جیمین با دست کشیدن لای موهای طلایی رنگش،به طرف زن میره....

_________________________________________

.

با ورود به محوطه ی بزرگ قصر، جونگ کوک رو میبینه که کمی دور تر، همراه مردی در حال تمرین با شمشیره.... و این اضطراب و هیجانه که در وجودش سرازیر میشه و بدون اینکه دست خودش باشه، محوش میشه....
چقدر با اون بت های چرم بلند و شنل قهوه ای رنگ خوشتیپ و خیره کننده به نظر میرسید.... حتی آن اخم و جدیتی که هنگام تمرین داشت، به طرز عجیبی جذاب بود....
× روز بخیر!
صدای غریبه ای در نزدیکش، باعث میشه یکه ای بخوره و به طرف صدا برگرده.... در کمال تعجب با اون دختر مواجه میشه.... همسر شاهزاده.... و ملکه ی آینده ی پائودس.... چقدر از نزدیک زیباتر به نظر میرسید....
هول شده، تعظیمی میکنه : روز بخیر
یونا با لبخند به آلاچیق بزرگ باغ که بین درخت هاست و داخلش میز و صندلی قرار داره، اشاره میکنه : بیا بشین خسته میشی
و جلوتر از جیمین به طرف آلاچیق میره.... جیمین با کمی مکث و تردید، به دنبال دختر میره.... هیچ ایده ای از حضور دختر در آنجا نداره....
البته کمی هم احساس ناراحتی داره.... از اینکه با جونگ کوک تنها نیست.... و این احضارش با وجود حضور همسرش چه معنی داره؟!...
یونا روی یکی از صندلی ها میشینه و جیمین.... با تردید روی صندلی روبروش میشینه....
زن میانسالی که به نظر میومد ندیمه ی دختر باشه، سینی حاوی ظرفی پر از شیرینی های شکری روی میز قرار میده و با تعظیمی به دختر، بیرون از آلاچیق می ایسته....
× تبریک میگم
با گنگی به دختر نگاه میکنه که با لبخند میگه : شنیدم بارداری
جیمین خیلی اهسته میگه : ممنونم
یعنی این دختر هیچ مشکلی با این قضیه نداشت؟!... براش مهم نبود که همسرش معشوقه داره؟!.... لحظه ای از خودش خجالت کشید که تصورش از این دختر چیز دیگه ای بوده....
یونا به ظرف شیرینی اشاره میکنه و میگه : بردار! قول میدم شیرینی ای به خوشمزگی این نخورده باشی
جیمین لبخندی میزنه و یکی از شیرینی هارو برمیداره : ممنونم
و با زدن گازی از شیرینی، نگاهش رو به جونگ کوکی که هنوز مشغول مبارزه‌ست، میده....
یونا به نیمرخ زیبای پسر امگا خیره میشه.... هر چند که ته دلش به این امگا حسودی میکرد اما نمیتونست زیباییش رو انکار کنه.... موهای طلایی رنگ و لختش که زیر نور آفتاب برق میزد و توسط باد به رقص در امده بود، هارمونی زیبایی با پوست سفید و چشم طوسی رنگش ایجاد کرده بود.... چشمش به گردن پسر میفته.... که نشان مارک الفا روش خودنمایی میکنه.... با حسرت آهی میکشه و ناخودآگاه میگه : دوسش داری؟
سوال یهوییش باعث میشه جیمین دوباره بهش نگاه کنه....
_ چی؟
× شاهزاده رو میگم...دوسش داری؟
جیمین پلکی میزنه و با به زیر انداختن سرش، خیلی آهسته جواب میده : بله
لبخندی غمگین رو لبای دختر نقش میبنده.... معلومه که داره.... همونطور که خودش عاشقش بود....
صدای خنده های بلندی باعث میشه هردو از فکر خارج بشن و نگاهشون به جونگ کوکی بیفته که با کریس دست میداد و تمرینشون به پایان رسیده بود....
جونگ کوک شمشیرش رو به دست سربازی که اونور تر ایستاده بود، میده و به همراه کریس به طرف آلاچیق میان....
جیمین با هیجان می ایسته و.... تازه جونگ کوک متوجه حضور امگا میشه....
کم کم خنده‌اش قطع میشه و صورتش رنگ تعجب به خودش میگیره.... انگار اصلا قرار نبوده امگا رو اینجا ببینه....
یونا با دیدن نگاه خیره ی جونگ کوک، بلند میشه و تعظیمی میکنه : خسته نباشید
کریس لبخندی میزنه و میگه : ممنون
جیمین هم احترامی میزاره و آهسته سلام میکنه.... و این بین انقدر تعجب آلفا براش عجیبه....
× من به جیمین گفتم بیاد...از اونجایی که بارداره خواستم کمی هوای تازه بهش بخوره...خیلی وقته از اتاقش بیرون نیومده
جملات یونا باعث میشن تازه جیمین متوجه عمق ماجرا بشه.... پس منظور زن از اینکه شاهزاده احضارتون کرده، یونا بود....
پوزخندی تو دلش به خودش زد.... چقدر ساده بود که فکر میکرد بالاخره ذره ای مورد توجه اون آلفا قرار گرفته....
جونگ کوک سری به حرفهای یونا قرار میده و کریس با لبخند جلوی جیمین می ایسته : هی شاهزاده! نگفته بودی حرمسرای شما امگاهای به این زیبایی داره...
خطاب به جونگ کوک میگه و با قرار داد یکی از دستهاش رو پشتش، تعظیم کوتاهی میکنه : از اشنایی با شما خوشوقتم
جیمین با تعجب بخاطر احترامی که بهش گذاشته شده، تا کمر خم میشه : م...منم همینطور
کریس با خنده دست روی شونه ی امگا میزاره : با من راحت باش...من عموزاده ی ولیعهدم...میتونی کریس صدام کنی
جیمین با لبخند سری تکون میده و به زمین خیره میشه.... نگاه یونا به جونگ کوک میفته که با اخمی محو به دست کریس روی شانه ی پسر امگا خیره شده....
× شنیدم باردار هستین! تبریک میگم
لحن پر شوق و مهربون مرد، باعث میشه جیمین لبخندی بزنه : ممنونم
+ جیمین!
صدای جونگ کوک، باعث میشه جیمین نگاه از کریس بگیره و با تعجب به شاهزاده نگاه کنه....
+ دنبالم بیا!
لحن پر تحکم جونگ ‌کوک باعث بالارفتن ابروهای کریس میشه....
جونگ کوک نگاهی به یونا میندازه و با گفتن : الان برمیگردم
بهشون پشت میکنه و قدمی به طرف درخت ها برمیداره....
جیمین احترامی به یونا و کریس میزاره و پشت سر آلفا میره.... نگاه پر حسرت یونا تا لحظه ای که بین درخت ها از دیدش گم میشن، دنبالشون میکنه....

.
.
.

با توقف جونگ کوک، جیمین هم می ایسته.... جونگ کوک با کشیدن نفس عمیقی برمیگرده.... رایحه ی تلخ آلفا باعث میشه پسر امگا قدمی به عقب برداره و سرش رو پایین بندازه....
چرا رایحه‌اش انقدر تلخ شده بود؟!... از چی عصبانی بود؟!... میتونست بخاطر این باشه که یونا احضارش کرده بود؟ شاید میخواست با همسرش تنها باشه.... ممکن بود دلیلش این باشه؟
با نزدیک شدن جونگ کوک، نفس عمیقی میکشه و رایحه‌اش رو هرچند تلخ به مشام میکشه....
+ حالت بهتره؟
با سوال شاهزاده ی آلفا، جیمین سر بلند میکنه و نگاهش میکنه : آ...آره...من
با بالا امدن دست مرد و قرار گرفتنش روی صورتش، جمله‌اش نصفه میمونه....
جونگ کوک بر خلاف جدیت چند لحظه پیشش، با آرامش به چهره ی زیبای پسر مقابلش خیره میشه و زمزمه میکنه: چرا رنگت پریده؟!
با سکوت پسر، ادامه میده : الان که بارداری، باید بیشتر حواست به خودت باشه
جیمین با شگفتی به چهره ی آروم الفا خیره میشه و در حالی که سعی میکنه زیر نوازش دست گرمش روی گونه‌اش و نگاه خیره‌اش ذوب نشه، خیلی آهسته جواب میده : این مدت که نبودین...همش به فکر شما بودم...و نتونستم چیزی بخورم
توقف حرکت دست مرد، باعث میشه جیمین دستش رو بگیره و قدمی بهش نزدیک بشه.... و سکوت مرد باعث میشه جیمین به خودش جرئت بده و بگه : میشه...دفعه ی دیگه...منم همراهتون...بیام؟
صورت شیرین و تیله های طوسی در چشمهای پسر که با مظلومیت بهش نگاه میکنن، باعث میشه نتونه چیزی بگه و فقط سر تکان بده....
لبخندی از شوق موافقت آلفا، روی لبهای جیمین نقش میبنده.... نگاه جونگ کوک از چشمهای پسر به سمت لبهاش کشیده میشه‌....
جلو اومدن سر آلفا باعث محو شدن لبخند پسر میشه.... قبل از اینکه لبهاشون به هم برسه، جیمین با بیقراری فاصله ی مونده رو از بین میبره و با تمام احساسش، بوسه ی نرمی روی لبهای شاهزاده میزنه.... جونگ کوک چند لحظه ای بی حرکت به چشمهای بسته ی پسر خیره میشه و بعد با بستن چشمهاش، اون امگای شیرین رو محکم به خودش فشار میده و لبهاشون رو به حرکت در میاره.... صدای بوسه‌شون با صدای آواز پرنده ها و عبور باد از لابه لای درخت ها، یکی میشه.... با ولع و لذت پسر رو به عقب هل میده و اونو به درخت پشت سرش میچسبونه.... فرومون های آزاد شده از جیمین، باعث میشه به بوسه ی پراحساسشون شدت ببخشه و لحظه ای اجازه ی نفس کشیدن به پسر نده.... همان عطر آشنای یاس.... که با گذر زمان بیشتر از قبل در فضا میپیچید....
جیمین با بیقراری دستهاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه میکنه و ناله های از لذتش رو بین بوسه‌اشون رها میکنه.... دستای قدرتمند شاهزاده محکمتر از قبل دور کمرش حلقه میشن و کامل بهش میچسبه....
حرکات زبون آلفا در جای جای دهانش، اونو به ادامه ی این بوسه ی داغ دعوت میکنن....
رایحه ی یاس امگا با رایحه ی چوب آلفا، در هم امیخته بود و باعث آزاد شدن فرومون بیشتر شده بود....
و هیچکدام متوجه نگاه گریانی که کمی دورتر از انها.... از پشت درختی به آنها خیره شده، نمیشوند.... دست دختر روی دهانش قرار میگیره تا صدای گریه‌اش بلند نشه.... به درخت تکیه میده تا پاهای لرزانش تعادلش را به هم نزند و جلوی افتادنش را بگیرد....
با بی طاقتی و دلی شکسته نگاه گریانش را از انها میگیرد و به درخت تکیه میدهد....
شاید.... شاید خودش هم مقصر بود.... از انجایی که تلاشی برای حفظ همسرش نکرده بود.... انها حتی هنوز باهم رابطه ای برقرار نکرده بودند.... نه.... هنوز دیر نشده بود و یونا.... نمی خواست پا پس بکشد.... نمیتوانست تا آخر عمرش یکجا بنشیند و ببیند که همسرش با افراد دیگر عشق بازی میکند....

《معشوقه ی پادشاه🥀》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora