part 10🥀

859 138 8
                                        

درحالی که حواسش به رانندگیش بود پشت دستش رو به نرمی روی پیشونیم گذاشت. حس خوبی توی تنم تزریق کرد و چشمامو بستم. با صدای آرومی گفت:«سرت داغه جیمین، پس برات دارو میگیرم» بدون مخالفت سری تکون دادم که جلوی داروخونه‌ای توقف کرد. خسته بودم و انگار باتریم درحال تموم شدن بود که پلکام نرم روی هم افتاد و خوابم برد.

جونگ‌کوک:
با توضیحاتی که از وضعیت جیمین برای دکتر داروخونه دادم چندتا دارو بهم داد و طریقه استفادشون رو توضیح داد. از داروخونه خارج شدم و نگاهم به فروشگاه کناری افتاد. واردش شدم و سعی کردم از هرچیزی که برای سرماخوردگی مفید بود بخرم. پاکت های خرید رو حساب کردم و به سمت ماشین رفتم. جیمین سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. انگار که خوابش برده بود.
بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم وسایل رو توی صندوق عقب ماشین جا دادم و پشت فرمون جا گرفتم.
به سمتش چرخیدم که خوابه خواب بود و نفس های منظم میکشید. نگاهم به لبای صورتی و خواستنیش افتاد که به شدت هرکسی رو وسوسه میکردن. موهای مشکی رنگ شبش روی پیشونیش ریخته بودن و کمی رنگ پریده بنظر میرسید.
من باید با این پسر چیکار میکردم؟!
قبل از اینکه از هرچیزی پشیمون بشم پامو روی پدال گاز فشار دادم و به سمت خونه پارک جیمین حرکت کردم.
به محض توقف ماشین چشمای تب‌دارش رو باز کرد و اطراف رو دید زد. با صدایی که بخاطر خواب گرفته بود گفت:«رسیدیم؟ ببخشید نمیدونم چیشد که خوابم برد» در حال باز کردن کمربندم جواب دادم:«اشکالی نداره درک میکنم که حالت رو به راه نیست، حالا پیاده شو که وسایل رو برات بیارم»
قبل از پیاده شدنش یقه کاپشنش رو مرتب کردم. با یادآوری شال گردن مشکی که از پاریس خریده بودم و روی صندلی عقب ماشین افتاده بود برش داشتم و با دقت دور گردن جیمین بستمش. انگار باورش نمیشد که من اینکار رو کرده باشم. حق داشت خودم هم باورم نمیشد اما از این به بعد باید خیلی کارهای باورنکردنی انجام میدادم و این رو باید قبول میکردم.
بعد از اینکه متوجه شدم جیمین ناباور بهم خیره شده و تکون نمیخوره کمی تکونش دادم، لبخند مخصوص به خودم رو زدم و گفتم:«جیمین؟ هی پسر! نمیخوای پیاده شی؟» انگار تازه به خودش اومده بود که سری تکون داد و به سرعت از ماشین پیاده شد.
در خونه رو باز کرد و من وسایلی که خریده بودم رو برداشتم، با تعجب گفت:«اینهمه وسیله برای چیه رئیس جئون؟» از جلوش رد شدم و بدون دعوت وارد خونه بزرگ و همیشه مرتبش شدم. بعد از گذاشتن وسایل روی اپن خونه‌اش جواب دادم:«خب مریضی و علاوه بر خوردن دارو باید غذای سالم هم بخوری» سمتش برگشتم که حالا پشت سر من وایساده بود. تن صدامو پایین آوردم و به نرمی گفتم:«بَده نگران سلامتیتم و میخوام که زود خوب بشی پارک؟»
سرش رو پایین انداخت و به سمت آشپز خونه رفت. درحالی که صداش کمی میلرزید جواب داد:«نه بد نیست، ممنونم بخاطر همه چیز»
سری تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم. چیزی تا وقت معاینه دانبی باقی نمونده بود پس بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم. توصیه های لازم رو به جیمین کردم و فردا رو بهش مرخصی دادم. لبخند های ریزی که از دیدن توجهم نسبت به خودش روی لبش میومد برام لذت‌بخش بود پس خوشحال از تاثیری که روی پارک جیمین داشتم از خونه‌اش بیرون زدم و به سمت خونه خودم رانندگی کردم.
دکتر درمورد افسردگی دانبی نگران بود و انگار وضعیت خواهرکم چندان خوب نبود.
عصبی بودم و دور تا دور اتاقم رو قدم میزدم. آروم  و قرار نداشتم و توی ذهنم باعث و بانی این اتفاق رو بارها تیکه تیکه کرده بودم. باارزش ترین چیزی که توی این دنیا برام باقی مونده بود توی وضعیت بدی قرار داشت اما من قول داده بودم که انتقام بگیرم پس این اتفاق بالاخره میوفتاد. من اجازه نمیدادم کسی بدون مجازات زندگی راحتش رو بگذرونه درحالی که خواهر من سالها روی تخت سخت ترین روزهارو میگذروند. اعتقادم به کارمارو از دست داده بودم چون انگار تاوان همه چیز رو خواهر بیگناه من داده بود و گناهکار داشت به خوبی و خوشی زندگیش رو میگذروند. هرلحظه با این افکار آتیش خشمم شعله‌ور تر میشد و آماده نابود کردن هرچیزی بودم. اما باید هوشمندانه قدم برمیداشتم. بعد از اینهمه سال حالا که داشتم به هدفم نزدیک‌تر میشدم عجله کردن فقط همه چیز رو خراب میکرد و من این رو نمیخواستم.
تقه‌ای به در اتاق دانبی زدم که صدای ضعیفش به گوشم رسید:«بیا داخل» سعی کردم لبخند بزنم و تموم افکار بد رو پشت در همون اتاق بزارم و بعد داخل شم. تنها چیزی که دانبی بهش احتیاج نداشت افکار منفی بودن. به طرف تختش رفتم و کنارش نشستم . ظرف غذایی که پرستارش براش آماده کرده بود رو روی پام گذاشتم. به چشمای خاکستری رنگش نگاه کردم که روزگاری خاطرخواهای زیادی داشت. خواهرم خندید که دور چشمش چین افتاد و گفت:«چیه جونگ‌کوک؟ چرا زل زدی بهم؟ چندساله مگه ندیدی منو؟» سنی نداشت اما این چین های روی صورتش نتیجه سخت گرفتن روزگار به قلب مهربونش بود. غم قلبم سنگین و سنگین تر میشد اما نگاهم رو ازش گرفتم، لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:«اونقدر زیبایی که مهم نیست چند دقیقه یا چند ساعت ندیدمت، هردفعه که نگات میکنم انگار اولین باره میبینمت بانو» لبخند خجولی زد و گفت:«واو جونگ‌کوک میتونم بگم که از تعریفت خیلی خوشحال شدم، اما اگه اجازه بدی غذام رو بخورم خیلی خوشحال تر هم میشم چون خیلی گرسنمه» خندید و خندیدم با عصبانیت ساختگی«بی‌احساسی» نثارش کردم و تنهاش گذاشتم تا غذاش رو بخوره.

Antidote (1)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt