Part3"آینده تاریک "

250 49 57
                                    

نمیتونست تکون بخوره.

درد شدیدی که توی پاش حس میکرد اونو میترسوند.

گردنش رو به زور به سمت در مدرسه چرخوند.

دانش آموزها با جیغ و داد به سمت بیرون میدویدن و بهش نگاه میکردن.

اون قول داده بود اگه سوبین بپره میاد و میبوستش.

الان اصلا موقعیت فکر کردن به این چیزا نبود اما سوبین کمی امیدوار بود که این فقط یه شوخی نبوده باشه.

چشماش داشتن بسته میشدن اما میخواست به زور باز نگهشون داره.

یکی از معلم هاش کنارش زانو زد و با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن:لعنت بهت این چه غلطی بود کردی؟
چوی سوبین نخواب...هرجور شده بیدار بمونی الان امبولانس میرسه.

با دستش گردن سوبینو محکم نگه داشته بود و دستاش از خون داغش قرمز شده بودن.

سوبین با خودش گفت:فقط میخوام یه پلک بزنم،نمیخوابم.

چشماشو بست و وقتی بازشون کرد توی بیمارستان بود.

شانش آورده بود.

درو دیوار سفید به زیبایی تزیین شده بودن و از اتاق بزرگ معلوم بود که توی بخش VIP یه بیمارستان خصوصیه.

در باز شد و مادرش با چهره ای که رنگ نداشت وارد اتاق شد.

سمت تخت پسرش اومد و با دیدن چشمای بازش شروع به گریه کرد و پرستارو خبر کرد.

دکترها و پرستارا برای چک کردن وضعیتش اومدن و فهمید که یکی از پاهاش و گردنش شکسته و شانس آورده که قطع نخاع نشده.

--------------------------------------------------------------

دستش توی دستای مادرش بود و اون به نرمی نوازشش میکرد.

پدرش سمت دیگه تخت نشسته بود و ساکت بود.

مادرش پرسید:سوبینیه من...پسر قشنگم چرا اینکارو کردی؟

سوبین با صدای گرفته ای که بعد 3روز بیهوش بودن اینطوری شده بود زمزمه کرد:پام سر خورد...نمیخواستم بپرم.

پدرش پرسید:کسی توی مدرسه اذیتت میکنه؟

سوبین آروم جواب داد:نه...میشه یه خواهشی بکنم؟

مادرش سریع گفت:بگو پسرم هرچی میخوای بگو.

سوبین کمی ساکت موند و بعدش شروع کرد:میشه بذارین برم خارج از کشور درس بخونم؟
دیگه نمیخوام توی مدرسه های اینجا بمونم.

مادرش ساکت شد و پدرش گفت:اگه این خواسته ی توئه اشکالی نداره...خودم کاراشو انجام میدم.

بعدش بلند شد و دستشو روی شونه همسرش گذاشت:بیا بریم هه رین بذار یکم استراحت کنه.

"upside down👥️"Where stories live. Discover now