Part14"اشتباه"

234 40 20
                                    

گوشی رو محکم توی مشتش گرفته بود و به دیوار خالی جلوش خیره شده بود.

قسمت هایی از گچ دیوار کنده شده بودن و سعی داشت توی ذهنش بهشون شکل بده.

یک قسمت شبیه یه گربه بودو نمیدونست چرا اما این شادش کرد.

با اینکه این یه خرابی بود توی خونشون.

سکوت خونه نشان از نبود سوزی بود...اون برای بازی به خونه هئین رفته بود و یونجون از نبودش برای فکر کردن به تصمیمی که میخواست بگیره استفاده میکرد.

کریس آدم خطرناکی بود...اما یونجون به پول نیاز داشت.

رقصیدن در ازای پول کار بدی نبود...اون همین الانم داشت توی کلاب سوبین همین کارو انجام میداد.

پس اگه جای دیگه ای رو امتحان میکرد مشکلی نداشت.

و تازه فقط یک شبه...اگه جالب نبود و احساس خطر کرد میتونه دیگه ادامش نده.

و اگه خوب بود به کریس میگفت که میخواد اونجا استخدام بشه.

با گفتن حرف های پوچ و تو خالی خودش رو راضی کرد و همینطور که شماره کریس رو از بلاکی درمیاوورد به سمت آشپزخونه رفت.

بهش زنگ زد و بوق ها پشت سر هم شنیده میشدن.

سمت یخچال رفت و سیب قرمزی از توی کشو برداشت.

قبل ازینکه گازی بهش بزنه صدای کریس شنیده شد:یونجونی نمیدونی با این تماس چقدر خوشحالم کردی.

یونجون همینطور که به سیب نگاه میکرد گفت:کاری که گفتیو انجام میدم.

صدای کریس از اون طرف گوشی خوشحال بنظر میومد:برای یک شب...بیا و به مهمونام نشون بده چی بلدی.

لحنش چندش بود اما یونجون توجهی بهش نکرد.

سیب رو توی کشو برگردوند و در یخچالو بست و بهش تکیه داد... گفت:کی بیام؟

در کمال تعجب کریس گفت:همین امشب...مهمونای امشبم خیلی مهمن...نگران لباسم نباش خودمون اینجا یچیزایی داریم که فکر میکنم اندازته.

یونجون کمی سکوت کرد...همین امشب؟!

در هر صورت کلاب FALLامشب تعطیل بود و یونجون وقت خالی داشت.

فکر خوبی بود که همین امشب بره...چون شبای دیگه باید میرفت سرکار.

پس باشه ای گفت و کریس با گفتن اینکه آدرسو واسش ارسال میکنه گوشیو قطع کرد.

فکر خوبی بود مگه نه؟!

--------------------------------------------------------------

سنگفرش خیابون رو زیر نگاهش طی میکرد و به سوزی فکر میکرد.

به اینکه چقدر کیوت و مهربونه.

فکر کردن بهش خوشحالش میکرد و همین جلوی ذهنش رو برای فکر کردن به اتفاقات اخیر وگذشتش میگرفت.

"upside down👥️"Where stories live. Discover now