Part20"سوزی و سوبین"

256 48 71
                                    

سوزی روی صندلی کنار پنجره آشپزخونه ایستاده بود و با ریتم آهنگی که از گوشی اوپاش پخش میشد کمرشو تکون میداد.

آهنگی که داره میگه کسایی که پول درمیارن ستارن.

یونجون با پیشبند زردش کنار گاز ایستاده و پنکیک میپزه.

اونا جفتشون کاملا مصمم ان که یه کوه از پنکیکای روی هم چیده شده رو درست کنن.

سوزی روی هر پنکیکی که یونجون از داخل ماهیتابه درش میاره تیکه های برش داده موز میذاره و یونجون به این کمک کردنش افتخار میکنه.

وقتی که یونجون شعله گازو خاموش میکنه سوزی فریاد میزنه که وقت خوردنه و از صندلی پایین میپره.

یونجون بشقابو روی زمین میذاره و جفتشون با چنگال شروع به خوردن پنکیک هاشون میکنن.

یونجون به سوزی قول داده که بعد خوردن صبحانشون میتونن برن بیرون و گردش کنن و بخاطر همین سوزی خیلی سریع تر از حالت معمولش غذا میخوره.

پس یونجون بهش گوشزد میکنه که:آروم تر بخور وگرنه دلدر میشی و بیرون رفتن کنسل میشه.

و حرکات سوزی تبدیل به اسلوموشن میشه و خیلی آروم تر از حالت قبلیش شروع به خوردن میکنه.

گوشی یونجون زنگ میخوره و اون نگاهشو با لبخند از سوزی به گوشیش میده.

شماره آشنا بنظر میاد اما ناشناسه.

گوشیش رو برمیداره و با بلند شدن از کنار سوزی تماسو وصل میکنه و اونو به گوشش میچسبونه:الو؟!

صدای اون سمت گوشی موهای بدنشو به طرز خوشایندی سیخ میکنه!

+چوی سوبینم...بهتر نیست شمارمو ذخیره کنی؟!

یونجون با نفس آرومی جواب داد:بعد از این انجامش میدم.

سوبین از اون سمت خط همونطور که داشت کتشو میپوشید و گوشیو روی میز گذاشته بود پرسید:برای امروز برنامه ای داری؟!

یونجون با مکث کوتاهی که داخلش داشت فکر میکرد که نکنه میخواد برم پیشش ؟!
جواب داد:آره.

سوبین قاطعانه گفت:کنسلش کن...تو یه قرار با من داری.

یونجون زمزمه کرد:قرار؟!

سوبین پرسید:نمیخوایش؟!

این چه بازی بود که باهم راه انداخته بودن.

یونجون سمت سوزی چرخید و گفت:من برای امروز به سوزی قول دادم که ببرمش بیرون.

سوبین برای گفتن جمله کنسلش کن از خودش عصبانی شد.

یونجون همونطور که پیشبندش رو درمی آورد گفت:میشه بندازش یه روز دیگه؟!

سوبین دستی توی موهاش کشید و لبه تختش نشست:خیلی خودخواهانه حرف زدم...معلومه که میشه.

"upside down👥️"Where stories live. Discover now