PART13"ترحم"

275 50 51
                                    

ساعت حدود 4صبح بود و کلاب خالی از آدم شده بود.

بارتندرا لباس هاشون رو عوض کرده بودن و داشتن میرفتن.

نظافتچی ها تازه میومدن و کثیفی روی زمین و دیوارو تمیز میکردن.

روری زمین پر میشد از تی و جارو و سطل های اب و هوا بوی مواد شوینده میگرفت.

بعضی هاشون ملافه روی تخت هارو عوض میکردن و با ملافه های سفید توی بغلشون از کنار یونجون رد میشدن.

اون ملافه ها اونو یاد اون شب مینداخت.

به اینکه چطور سوبین بغلش کرده بود و ملافه سفید ونرم رو دورش پیچیده بود.

سرشو تکون داد تا افکارش بیشتر از این پیشوری نکنن.

این تکون دادن سر عادت بچگیش بود اما زیاد جواب نمیداد...معمولا فقط انجامش میداد تا به خودش نشون بده نمیخواد زیادی فکر کنه.

اما تلاش بیهوده ای بود چون ذهنش همچنان مثل یک فیلم که از تمام زاویه ها فیلمبرداری شده بود بهش یادآوری میکرد که چوی سوبین اونو توی یکی از همون ملافه ها پیچیده و بغل کرده.

وارد اتاق خالی شد و به عنوان آخرین نفر لباس هاش رو عوض کرد.

لباسهای بارتندر بودنش رو هم توی پلاستیکی گذاشت تا باخودش ببره و بشورتشون.

چون اینجا هرچیزی رو تمیز کنن دیگه مسئولیت لباسهای اون رو نداشتن.

و همونطور پلاستیک به دست روی مبل قهوه ای و نرم اتاق نشست.

افکارش از دور ملافه سفید به حرف خجالت آور شب قبلش کشیده شد و باعث شد دستشو به صورتش بکشه.

حتی فکر کردن بهش باعث میشد آرزو کنه که کاش آب بشه و توی زمین فرو بره.

موقع به زبون آوردن اون جملات با اون لحن از خود راضی هیچ فکر نمیکرد که رئیسش پشت سرش ایستاده باشه و اونارو شنیده باشه.

"میدونی این بدن صاحب داره"

دوباره توی سرش پلی شد و چنگی به موهای مشکیش زد و اونارو کشید.

شاید باید میرفت و با آوردن یسری بهونه چیزیکه توی ذهن سوبین بود رو از بین میبرد؟!

اما چه چیزی توی ذهنش بود؟

حتی فکر کردن بهش هم یونجون رو اذیت میکرد.

از جاش بلند شد و همینطور که به سمت در و بعدش پله ها قدم برمیداشت به این فکر کرد که:فقط باید بگم که قصدم دفاع از خودم بوده.

چندین بار زمزمه کرد و از کنار نظافتچی ها رد شد.

وقتی به در اتاق رسید دستش رو بالا آورد اما قبل ازینکه ضربه ای به در چوبی بزنه سرجاش متوقف شد.

"upside down👥️"Where stories live. Discover now