PART18"برای من برقص"

254 54 27
                                    

برای یونجون برگشت به هر نوح محیطی که توش چند نفر جمع بشن و مشروب بخورن و برقصن شدیدا سخت شده بود.

فوبیا گرفته بود از رقصیدن جلوی چشم بقیه.

اما تنها چیزیکه داخلش استعداد داشت همین بود.

تنها منبع درآمدش که اونو خواهرشو از گرسنگی و بدبختی نجات میداد.

نگاهش بعد از چند روز توی خونه موندن تیره و توخالی شده بود و فقط وقتایی که سوزی بهش نگاه میکرد سعی میکرد که لبخند بزنه.

غذا های خوشمزه ای پخته بود اما برای خوردنشون اشتهایی نداشت.

اما دیدن اینکه سوزی چقدر خوب غذا میخوره باعث خوشحالیش بود.

اینکه اون شاد و سالم بود برای یونجون مایه ی آرامش بود.

اون از زندگیش همینو میخواست.

اما فکر کردن بهش باعث میشد قسمتی از بدنش درد بگیره!

شاد بودن و سالم بودن یونجون برای هیچکس مهم نبود.

اینکه یکی بهش نگاه کنه و ازینکه اون خوب غذا میخوره و میخنده ،خوشحال بشه.

احساس تنهایی میکرد با وجود اینکه سوزی جلوش نشسته بود و راجب معلم مهد کودکش حرف میزد.

متوجه حرف هاش نمیشد...اون بچه ازین شاخه به اون شاخه میپرید و یونجون رشته حرف هاش رو نمیتونست توی ذهنش بگیره.

زانوهاشو جمع کرد و چونه شو روشون گذاشت.

با صدای زنگ گوشیش خم شد و اونو از روی میز برداشت.

شماره ناشناس بود و یونجون نمیخواست بهش جواب بده.

گوشیو روی میز انداخت و با گوش کردن به صداش صبر کرد تا کسیکه پشت خط بود ناامید بشه.

صدا قطع شد.

دوباره نگاهشو به سوزی داد و اون داشت راجب اینکه گوشه دفتر نقاشیش پاره شده اما معلمش بهش چسب زده حرف میزد.

دقدقه ها توی دوران کودکی واقعا خوبن.

دوباره گوشیش زنگ خورد.

معمولا بار اول میشه راحت از کنار شماره های ناشناس گذشت اما بار دوم نه.

گوشیشو برداشت و تماسو وصل کرد.

گوشیو به گونه ش چسبوند:الو؟

صدای پشت خط با اینکه کیلومتر ها ازش دور بود بازم گرم بنظر میرسید.

_چوی سوبینم...

بعد از مکث کوتاهی پرسید:حالت خوبه؟

یونجون به دیوار پشت سرش تکیه داد و نگاهشو به سقف داد.

+خوبم ممنون...چرا زنگ زدی؟

سوبین انگار که داشت راه میرفت...گفت:نمیخوای بیای سر کارت؟

"upside down👥️"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang