PART11"میدونی اون معشقوه رئیسه؟"

325 42 36
                                    

به ساعت چشم دوخته بود و حرکت ثانیه هارو میشمرد.

عقربه ها ساعت3:25دقیقه رو نشون میدادن.

در باز شد و سرشو سمت در چرخوند.

سوبین با قدمای آرومی همونطور که برگه هایی توی دستش بود نزدیکش رفت و کنار تختش نشست:جوابشو همین الان گرفتم فقط یکم ضرب دیدگیه و دندنده هات سالمن.

یونجون با صدای آرومی گفت:از اولم لازم نبود عکس بگیریم با مسکن خوب میشدم.

سوبین برگه هارو روی میز گذاشت و به ملافه سفید تخت نگاه کرد.

نمیتونست به پسر روی تخت نگاه کنه چون میدونست چشمهاش خیلی زود اونو خلع صلاح میکنن.

گفت:حداقل خیالمون راحت شد.

هردوشون میخواستن حرف بزنن اما چیزی برای گفتن نداشتن پس سکوت کردن تا پرستار اومد و سرم تموم شده یونجون رو جدا کرد وقت رفتن رسید.

توی ماشین هم هردو حرفی نمیزدن و سوبین به آرومی زیر برف سبکی که میبارید سمت خونه یونجون میروند.

اما خب نمیتونست این سکوت رو تحمل کنه پس پرسید:پس یه خواهر داری؟

یونجون نگاهش رو از بیرون گرفت و به جلو دوخت:اوهوم.

سوبین دوباره پرسید:چند سالشه؟

یونجون جواب داد:5سالشه.

مثل اینکه داروها خوب اثر کرده بودن چون یونجون اونقدری خسته بود و خوابش میومد که حوصله ادامه بحث از سمت خودش رو نداشت.

سوبین اما کنجکاو تر از هر زمان دیگه ای بود:خواهر واقعیت نیست مگه نه؟
یادمه که مادرت رو از دست داده بودی.

ذهن یونجون به سمت گذشته کشیده شد.

شب های سرد زمستونی که انگار هیچ پایانی نداشت.

شیشه های سبز الکل که کف خونه ریخته بودن.

پدرش که طبق معمول مست بود و مادرش که همیشه چشماش خیس بودن.

و خودش...خیلی درد داشت‌.

چون اونقدر کتک خورده بود که نمیتونست بلند بشه.

حتی وقتیکه پدرش مادرشو از خونه انداخت بیرون و درو بست.

سوبین بخاطر سکوت بوجود اومده سرشو سمت یونجون چرخوند و با دیدن چهره غمگینش بخاطر حرفش عذر خواهی کرد:ببخشید اگه باعث شدم ناراحت بشی.

یونجون خاطراتش رو نگه داشت و جواب سوبین رو داد:پدرم دوباره ازدواج کرد و سوزی به دنیا اومد اما بعد مرگ پدرم مادر سوزی از پیشمون رفت.

نمیتونست بگه اون زن فرار کرده...چون حتی خودشم مطمئن نبود...چون اون زن ادم بدی نبود و با یونجون رفتار خوبی داشت...اما از ازدواج با همچین مردی پشیمون بود و طلبکارا همه جا دنبالش بودن.

"upside down👥️"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora