Part17"گفتگوی صادقانه"

283 53 44
                                    

چشماشو با درد زیادی باز کرد و به نوریکه از پنجره میتابید نگاه کرد.

چندباری پلک زد و با دستاش چشماشو مالوند تا دردشون کمتر بشه.

وقتی تونست به راحتی بازشون کنه به اطرافش نگاهی کرد...دیشب اونقدر به فضای اتاق توجه نکرده بود و الان داخلش احساس غریبگی میکرد.

روی تخت راحت نشست و ملافه نرمشو توی دستش مشت کرد.

تک به تک احساسات دیشبش رو به خاطر داشت و اگه یکم دیگه بهشون فکر میکرد دوباره میزد زیر گریه.

دیشب بقدری احساس سبکی کرده بود که تمام احساسات و حرف هاش رو بدون هیچ فکری به زبون آورده بود و الان نمیدونست باید چه حسی داشته باشه.

البته کمی احساس شرم میکرد.

احتمالا سوبین رو با حرفاش زیادی گیج کرده بود.

به بالشت کنارش نگاه کرد...بنظر نمیومد کسی روش خوابیده باشه.

شاید سوبین دیشب توی اتاق دیگه ای خوابیده بود.

سرشو سمت راستش چرخوند و به آینه روی دیوار نگاه کرد.

صورتش شبیه کسی بود که سرطان مرحله3داره!

لااقل این فکری بود که خودش میکرد...وقتیکه زیر چشماش سیاهه و لبهاش رنگ پریده.

به لباس تنش نگاه کرد و یاد حرف های دیشبش افتاد.

ضربه آرومی به پیشونیش زد و دوباره روی تخت دراز کشید.

به احتمال زیاد سوبین ازش دلیل بودنش توی کلاب کریس رو میپرسید.

و یونجون از الان برای گفتن دلیلش خجالت میکشید.

دوباره روی تخت نشست...اگه ثانیه ی دیگه ای رو اینجا میگذروند از شدت فکر کردن دیوانه میشد.

ملافه رو کنار زد و پاشو روی زمین گذاشت که در باز شد.

سوبین توی چهارچوب در موند و گفت:صبح بخیر.

یونجون انگشتای پاهاشو جمع کرد و نگاهشو به هرجایی به جز چشمهای سوبین داد و مطقابلا گفت:صبح بخیر.

سوبین با همون تن صدای قبلی پرسید:بهتری؟

یونجون همونطور که به قسمت پایین کمد دیواری نگاه میکرد سرشو تکون داد.

سوبین قدمی جلو اومد و گفت:میتونیم حرف بزنیم؟

یونجون یکبار چشماشو بست و لبشو گاز گرفت.

اصلا نمیخواست که الان حرف بزنن.

آمادگی حرف زدن راجب هیچ چیزی رو نداشت.

ولی سرشو تکون داد و گفت:البته.

و داخل ذهنش خودش رو لعنت کرد.

سوبین لبه تخت روی دور ترین نقطه از یونجون نشست و اونم نگاهش رو به کمد دیواری داد.

برای چند ثانیه سکوت کردن و بلاخره سوبین بحثشونو شروع کرد و پرسید:از دیشب چیزی یادته.

"upside down👥️"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang