12:00 شب یکشنبه

104 5 2
                                    

از مترو پیاده شدم. انگار دنیا به دور سرم میچرخید. پاهایم سست شده بودند.

_من کی هستم؟

کاملا گیج شده بودم. حتی اسمم را به خاطر نمیاوردم. مردی به سمتم امد.

_خانم حالتون خوبه؟ گم شدید؟

ان مرد لباسی یشمی رنگ گشادی به تن داشت و صورت خسته و عبوسی داشت. کلمات بدون اینکه از مغزم بگذرند به زبانم امدند.

_من...من گم شدم. من هیچ چیزی یادم نمیاد.
ان مرد با کمال خونسردی طوری صحبت می کرد انگار هیچ مشکلی پیش نیامده. ولی نه تنها مشکلی بود بلکه مشکل بزرگی هم وجود داشت.

شاید خانواده ای داشتم. شاید شغلی داشتم. شاید شخصی پشت در خروجی در انتظار من ایستاده بود. ولی چه میشد کرد؟ به همراه ان مرد پیش پزشک ایستگاه رفتم.

_اسمت رو یادت میاد؟ خانوادت چی؟ دوستی اشنایی یا کسی که بتونیم باهاش تماس بگیریم که بیاد دنبالت؟

جواب تمام این سوالات پی در پی اون منفی بود.

به امید اینکه کسی انجا منتظر من باشد از در خروجی ایستگاه خارج شدم. انگار کائنات با من سر لج داشتند چون هیچکس انجا نبود. حتا به سختی از فاصله های دور یک تاکسی میدیدی. به سمت یکی از انها رفتم.

_نزدیک ترین هتل کجاست؟

راننده تاکسی به دست اشاره کرد و ادرسی ساده داد. از انجایی که پول زیادی به همراه نداشتم بهتر بود ان را صرف کرایه تاکسی نکنم.

خیابان تاریک و سرد بود. بعد از مدتی پیاده روی احساس کردم کسی مرا دنبال می کند پس سرعتم را بیشتر کردم. او هم سرعتش را بیشتر کرد. ضربان قلبم بالاتر میرفت. ترس تمام وجودم را پر کرده بود.

حالا چه باید چه می کردم؟ فریاد میزدم؟ درخواست کمک می کردم؟ ولی چه کسی به من پاسخ میداد؟ تا چشم کار می کرد شخص دیگری در خیابان نبود. جیب هایم را به امید پیدا کردن موبایلم گشتم. ولی گویی امشب تمام امید های من واهی بود.

ان مرد در هر لحظه سرعتش را بیشتر می کرد. بدنم میلرزید و نفسم بند امده بود.

پاهایم غیر ارادی شروع به دویدن کردند. استخوان هایم از شدت سرما درد می کرد ولی باعث ایستادن من نمیشدند.

انقدر وحشت کرده بودم که حتا ادرس ان هتل هم به خاطر نمیاوردم. فقط به دویدن ادامه دادم. ولی او سرعت بیشتری داشت. چشمانم پر اشک شده بود. بینی ام از سرما یخ زده بود.

مرد کمتر از یک متر از من فاصله داشت و من توان دویدن نداشتم. چه باید می کردم؟ می ایستادم که مرا بگیرد؟ به دویدن ادامه میدادم؟

ولی هر کدام بی فایده بود چون او فقط چند سانتی متر با من فاصله داشت. از پشت موهای مرا گرفت و من تعادل خود را از دست دادم و محکم به زمین خوردم.

سرم و کمرم از ضربه ای که خورده بود درد می کرد. شوکه شده بودم. با دو پایم خود را به عقب حل میدادم و سعی می کردم از ان مرد فاصله بگیرم.

چیزی در چکمه راستم تکان خورد و صدایی داد. ان مرد خم شد و یقه مرا گرفت.

_جیغ نکش و تقلا نکن وگرنه میکشمت. متوجه شدی؟
ازمیزان ترس صدایم در نمیامد. فک پایینیم میلرزید و دندان هایم به میخوردند.

با حرکت سرم حرف او را تایید کردم. دستم را به سمت چکمه پای راستم بردم. ولی او متوجه حرکتم شد و سیلی محکمی نصیبم کرد.

اشک جمع شده در چشمانم سرازیر شد. دست در کفشم کرد و اسلحه ای در اورد.

_وایسا ببینم تو کی هستی؟!
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم با لگد او را از خودم دور کردم. اسلحه روی زمین افتاد. برش داشتم و با تمام سرعت به سمت هتلی که ان سمت خیابان بود دویدم.

در این حین اسلحه را در کفشم جاساز کردم.انجا شباهت زیادی به هتل نداشت ولی حداقل جایی امن و تمیز برای استراحت در ان پیدا میشد.

shady Where stories live. Discover now