_ راه بیوفت!!
ماموران پلیس بدجور از من دل پری داشتند. شاید چون اسیبی به ان ها رسانده بودم. شاید هم چونکه رئیس بزرگترین باند مافیای کشور بودم.
_ رالف ترویسو ۵٠ ساله. جرم قتل و دستور به قتل. از خودتون دفاع کنید.
قاضی به نظر جوانی بود. تعجب کردم که چنین قاضی برای پرونده ای به کلفتی پرونده من انتخواب کردند. ایا در هویت من شک داشتند یا به ان قاضی اعتماد زیاد از حد داشتند؟
هر چه که بود به ان جوان نمی خورد بیشتر از ۲۷ سال سن داشته باشد. طوری به من نگاه می کرد انگار منتظر است از او برای بخشش التماس کنم.
_ دفاع نمی کنم.
با گفتن این جمله از سکوه پایین امدم. من برای بخشش کسی خودم را کوچک نمی کنم.
این بار سومیست که در دادگاه حضور پیدا کردم. هر دادگاه در کشوری متفاوت بود ولی اولین دادگاهم در زادگاه حقیقی من اسپانیا بود.
من را به سلولم همراهی کردند. انجا بود که متوجه شدم نه تنها دشمنان زیادی داشتم بلکه طرفداران زیادی هم داشتم. ولی در میان انها چهره یک نفر از بقیه دلنشین تر بود.
_زمان زیادی از اخرین باری که دیدمت میگذره جک!
انقدر بلند این را گفتم که صدایم در راهرو پیچید. به نظر در زندان انچنان به او خوش نگذشته بود. از اخرین باری که او را دیده بودم خیلی شکسته تر شده بود.
مشخص بود از دیدنم خوشحال شده بود. او نزدیک تر شد و دستی روی شانه ام گذاشت و گفت:
_خوب موندی رالف. چی شد گیر افتادی مرد؟
با اطمینان در جوابش گفتم:
+اونشو نمیدونم ولی موندگار نیستم.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.