_یعنی کجا رفته؟
ساعت ها از رفتنش میگذرد و او هنوز بازنگشته بود.
ولی چرا رفت؟ او دختری بدون خاطراتش و اسلحه ای بود که از خود دفاع کند. هر اتفاقی ممکن است برای او بیفتد.
اسلحه ام را در کتم پنهان کردم و از عمارت خارج شدم. ماشینی برداشتم و در خیابان ها سرک کشیدم ولی اثری از او نبود.
_کجا رفتی اخه؟!
الان هیچکس مسئول اتفاقی که ممکن است برای او بیفتد نیست. او چرا بدون خبر دادن به کسی سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شد؟!
با وجود اینکه کنار ایستگاه پلیس بودم، ایستادم و از ماشین پیاده شدم و به دیوار تکیه دادم. سیگارم را روی لبم روشن کردم.
او وادارم کرده بود سیگار را کنار بگذارم. ناگهان چیزی نظرم را جلب کرد. دختری که به دنبال پلیسی راه افتاده بود. غیر ممکن بود که او باشد.
نخ سیگارم را به گوشه ای پرت کردم و پنهانی دنبالشان کردم. او خودش بود.
کسی که زمانی خود را با نام سلین صدا میکرد و از دستانش خون میچکید، الان مانند دختران دبیرستانی دنبال یک پسر افتاده.
انها به قدم زدن ادامه دادند تا به یک اپارتمان کوچک رسیدند. قفسه سینه ام درد میکرد و عصبانیت زیادی را حس میکردم.
دلم می خواست گلوله ای در سر ان پلیس خالی کنم ولی هیچ کاری جز تماشا از من بر نمیامد.
او به نظر خوشحال میرسید. سال ها از اخرین باری که او چنین خوشحال بود میگذشت.
سال های زیادی احساسی که به او داشتم را پنهان نگه داشتم ولی او هیچوقت قلبش برای من تند نزد. برای به دست اوردن قلب او وارد این شغل شدم و این همه بیگناه و معصوم را به ان دنیا فرستادم.
همیشه انکارش می کردم ولی دیگر با این کار فقط به خود دروغ می گفتم.
در دبیرستان برای اولین بار با او ملاقات کردم. همه او را به خاطر اسمش مسخره میکردند ولی به نظر من خیلی زیبا بود.
_اهای شِیدی...
قبل از اینکه جمله ام را تموم کنم حرفم را قطع کرد.
_بگو ببینم چه شوخی ازش ساختی کریستین؟!
به نظر دلخور میرسید. چشم هایش را باریک کرده بود و به من نگاه کرد. انگار خیلی از افراد با اسمش به او طعنه زده بودند.
ای کاش شهامت تعریف از اسمش را داشتم. کلمات برایم غریبه شده بودند. ترسیده بودم که اگر حرفی بزنم دیگر فرصت دیدن دوباره او را به دست نیاورم. پس فقط یه او خیره شدم.
بعد از چند ثانیه صبرش لبریز شد و از انجا رفت.
سالها از ان روز میگذشت. حالا او به خانه یک غریبه رفته بود و دردی در قفسه سینه ام ازارم میداد.به تمام بلا هایی که میتوانست سرش بیاید و تمام بلا هایی که دلم می خواست سر ان مرد بیاورم فکر کردم. انقدر با خود فکر کردم که متوجه گذر زمان نشدم.
نور خورشید پوست یخ زده ام را گرم کرد. خشم و غم وجودم را پر کرده بود به سمت ان اپارتمان رفتم. پله های زیادی داشت ولی با وجود اینکه شب را بیدار مانده بودم احساس خستگی نمی کردم.
____________________
پیشنهاد می کنم به اهنگ boyfriend از Dove Cameron را بعد از خواندن این پارت گوش کنید.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.