این اتفاقی قابل پیشبینی بود. از ابتدا میدانستم که حمله به چنین مکانی نتیجه ای جز زندانی شدن نداشت.
وقتی با دستبند به دستانم همراه با پلیس ها میرفتم صدای فریاد وحشت زده شیدی را میشنیدم ولی من اولین باری نبود که دستگیر میشدم پس بدون ترسی داشتم از خشم ماموران پلیس لذت میبردم. یکی از انها به نظر خیلی غمگین میرسید. به او طعنه زدم و گفتم:
_چی شده دلت برای رفیقت میسوزه؟ می خوای بری پیشش؟
شاید گفتن این حرف زیاده روی بود چون او با مشتی لبخندم را محو کرد. در راهروی سلول ها مردی به جوانی من پیدا نمیشد. زیر لب گفتم:
_چقدر کسل کننده.
_چیزی گفتی؟!
به نظر میرسید حتا بعد از ان مشت دل ان مامور خنک نشده بود. ادامه دادم:
_گفتم چقدر کسل کننده است!
_وقتی رفتی پای طناب دار میبینی چقدر سرگرم کننده میشه!
انتظار چنین جواب دندان شکنی را نداشتم پس با لبخندی مصنوعی صحبت دلنشینمان را تمام کردم.
سلول من اخرین سلول راهرو بود. دستانم را باز کردند و مرا در سلولم رها کردند. طوری هم اتاقی هایم مشغول بودند که اصلا متوجه حضور من نشدند. همه انها مشغول تمیز کردن و گردگیری سلول بودند.
یک چیز اینجا با عقل جور در نمیامد. خود زندانیان به نظر کثیف و درامنده می امدند پس انسان های پاکیزه ای نبودند که وقت خود را با نظافت کاری تلف کنند. از سوی دیگر ۳ نفر مشغول بودند و ۴ تخت پتو داشت که به این معنا بود که ۴ نفر در این سلول زندانی بودند. پس نفر چهارم کجا بود؟ سعی کردم نظر انها را به خود جلب کنم.
_سلام!!
نگاهی سریع و کوتاه به من کردند و با ترس به کار خود ادامه دادند. صدای بم و گرمی از پشت سرم گفت:
_سلام کریستین.
ان صدا را به خوبی میشناختم. باید میدانستم هیچ رئیسی غیر از او نمی تواند تعدادی خلافکار را اینگونه به کار بیاندازد. به ارامی برگشتم و به نشانه احترام خم شدم.
_سلام رئیس.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.