8:30 صبح شنبه: شیدی

20 4 0
                                    

میتوان گفت راضی کردن کریستین از گذشتن از هفت خان رستم سخت تر بود ولی فردا شب برای نجات پدرم حرکت می کردیم.

هنوز خاطره ای به جز ان روز که وارد امارت شدم و از او نداشتم ولی چه میشه کرد؟ پدرم بود.

_اونو تو بازداشتگاهی که خودتم توش زندانی شده بودی بردند.

کریستین به نظر خسته و دلخور میرسید. فکر کنم گمان میکرد باید به حرف او گوش میکردم و انقدر پافشاری نمی کردم.

از شنیدن حرفش خوشحال شدم. او با وجود مخالفتش پشتم را خالی نکرده بود.

_پس، فردا شب حمله می کنیم. صبر کن من یه نفر رو اونجا میشناسم.

حتا اسمش را نمیدانستم و حس می کردم باید به او اعتماد می کردم. از چهره کریستین مشخص بود که از نکشتنش همان جا در ان اپارتمان پشیمان است.

_حتا فکرشم نکن

+خیلی خب!! ولی اگه قابل اعتماد بود چی؟

_نه!

با چهره ای قاطع و جدی به من نگاه می کرد. چشمانش را تنگ کرد و از گوشه چشم به من نگاه کرد. بلم صدایش کمی از من بالا تر رفته بود.

ولی بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که از کار خودش پشیمان شد و از انجا رفت. از صدای قدم هایش متوجه شدم از اتاق دور نشده و به در تکیه داده و نشسته.

چرا انقدر خشمگین شد؟ مگر کار اشتباهی کرده بودم؟
تا شب دم در ماند. حس می کردم باید پیشش بروم. اگر سرما میخورد چه؟ اگر به خودش اسیب میزد چه؟ هوای بیرون یخبندان بود و او ساعت ها دم در نشسته بود.

یک پتوی نازک از کشو زیر تخت در اوردم و با خود به بیرون از اتاق بردم.

به نظر دلخور میرسید. به او نزدیک تر شده بودم تا پتو را به او بدهم ولی با هر قدم نزدیکتر شدن ضربان قلبم تند تر میشد. انگار کسی سرم را به زیر اب فرو برده بود و نمیگذاشت نفس بکشم.

بعد از دادن پتو به او دو یا سه قدم عقب تر رفتم. کریستین پتو را از من گرفت و گفت:

_ممنون که... ممنون که به فکرم بودی.

انگار در حرفش شک داشت. معلوم بود که به فکرش بودم. تقریبا کل عصر تمام فکر و ذکرم بود. بدون حرفی سر تکان دادم.

shady Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang