نمیدانستم از دیدن او انجا چه احساسی داشتم. خوشحال بودم، غمگین بودم، یا فقط ترسیده بودم. منتظر بودم مرا به خاطر اشتباهی که کرده بودم تحقیر و تنبیه کند ولی بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.
سعی کردم وقار خودم را حفظ کنم ولی از خجالت و ترس سرم را پایین انداخته بودم.
_به من نگاه کن کریستین.
سرم را بلند کردم. قلبم خیلی تند میزد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی پشیمان شد. با خود گفتم اگر من صحبت را شروع کنم شاید بهتر باشد.
_قربان...شاید بدونید ولی باید خودم بهتون میگفتم که دخترتون هم...
_چرا همچین اشتباهی کردی کریستین؟
لحظه ای خواستم حقیقت را بگویم. خواستم بگویم درخواست شیدی بود. خواستم تقصیر را به گردن او بیندازم ولی بخشی از وجودم به من این اجازه را نمیداد. گفتم:
_متاسفم اقا. نمی تونستم رئیسم رو توی زندان تو همچین موقعیتی تنها بزارم.
_تو قوانین رو میدونی. به من دروغ نگو. همش زیر سر دخترم بود؟
تعجب کردم. انها زمان زیادی با هم نمیگذراندند. چگونه به این خوبی او را شناخته بود. ادامه داد.
_اه...درسته. اون دختر حافظشو از دست داده پس مثل بچگیش رفتار می کنه.
سکوت کردم. نمی توانستم انکار کنم که اگر او انقدر اسرار نمیکرد الان اینجا نبودیم.
_تقصیر تو نیست. اون زن درست مثل مادرشه. اگه چیزی رو بخواد خود خدا هم نمی تونه جلوشو بگیره.
ارامشی وجودم را پر کرد. او رئیس مافیا بود ولی رئیسی عادل و دانا بود. با اطمینان و جدیت پرسیدم:«نقشتون چیه؟» ولی او سکوت کردند و به گوشه ای از اتاق خیره شد. با دنبال کردن چشم او متوجه دوربین مدار بسته ای که در اتاق بود شدم. یکی از دست هایش را روی شانه چپم قرار داد و ارام و مسمم گفت:
_نگران نباش پسرم.
VOUS LISEZ
shady
Aléatoire_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.