6:25 صبح چهارشنبه: شیدی

14 4 0
                                    

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. وقتی از اتاق خارج شدم بو های مختلفی در خانه پیچیده بود. روی میز پر از صبحانه های رنگارنگ بود.

به نظر میرسید ساعت ها زمان گذاشته بود که ان ها را فراهم کند. او را با چشمم در حالی که به سمت در میرفت دنبال کردم.

خواستم از او تشکر کنم ولی او سریع از جلو من گذشت و فرصتش را نیافتم. به سمت میز رفتم. شاید به بزرگی میز ان عمارت نبود ولی بیشتر دوستش داشتم.

صدا خشمگینی از پشت در گفت:

_اون کجاست؟!

پشت در مردی شاکی با صدایی اشنا بود. بلند شدم و کنار دیوار پناه گرفتم و گوش کردم.

افسر پلیسی که در خانه اش بودم تلاش برای محافظت از من داشت و تصمیم نداشت مرا تحویل بدهد.

صدای برخورد سر کسی به دیوار را شنیدم. احساس می کردم کسی با عجله به سمت من می اید.

_تو!! تو اینجا چیکار می کنی؟!

مردی با موهای مشکی و صورتی نصبتا کشیده با مشتی خونین در لولای در ایستاده بود.  او همان شخصی بود که در ان عمارت با او دیدار کردم. او اینجا چه می کرد؟ چگونه مرا پیدا کرده بود؟

_منم همین سوالو ازت دارم. تو خونه یک پلیس؟! جا بهتر از این پیدا نکردی؟

با وجود عصبانیتی که در صدایش بود نگرانی خاصی در چشمانش دیده می شد.

_من خوبم.

حتا به جواب دادن سوالش فکر نکردم. فقط اولین جمله ای به ذهنم خطور کرد را به زبان اوردم. جایی در انتهای وجودم ارام کردن او را وظیفه خود میدانست.

نگاهی به بدن بیهوش ان پلیس انداختم. من هر چه که بودم، انسان خوبی نبودم پس پیش ادم های خوب هم تعلق نداشتم.
به همراه او به ماشینش رفتم ولی قبل از خروجم از خانه، من را متوقف کرد و با جدیت به من نگاه کرد.

_اون بهت اسیبی زد؟

جواب او قطعا منفی بود چون اگر کسی اسیب دیده باشد او بود. پس با علامت سر جوابش را دادم.

_مطمعنی؟

_اره.

حالت صدایش گویای حسش در ان لحظه بود. انگار با زبان بی زبانی من را از بازگشت به ان اپارتمان بازمیداشت. البته حق با او بود. من هیچ دلیلی برای انجام این کار نداشتم.

خطر بزرگی را به جان خریده بود ولی احساس پشیمانی نمی کردم. تکه ای از وجودم از این کارم راضی بود اما چرا؟ او یک افسر پلیس بود و من...

من چه کسی بودم؟ هنوز نمیدانستم. عضوی از گروه مافیا؟! دختر رئیس مافیا؟! ای کاش اشتباه می کردم. غرق در افکارم بودم که او سکوت را شکست.

_اسم اصلی تو شیدی بود. وقتی توی دبیرستان بودی به خاطرش کلی اسیب دیدی. برای همین اسمتو عوض کردی.

_اسمم رو به چی تغییر دادم؟

بعد از کمی تعقل گفت:

_سلین.

نیشخند زدم و گفتم:

_به نظرم قشنگه.

قلبم تند میزد. دلم نمی خواست از ماشین پیاده بشم ولی از طرفی می خواستم با تمام سرعت از انجا فاصله بگیرم.

shady Where stories live. Discover now