یعنی چه اتفاقی برای او افتاده؟ یعنی با پدرم دیدار کرده بود؟ ایا پدرم او را برای اشتباه من مجازات کرده بود؟ ایا جای او راحت است؟
در فکر و خیال غرق شده بودم که صدای گوش خراشی در زندان پیچید که گویا وقت غذا را اعلام میکرد. همه بلند شدیم و در صف های بلند و مرتبی به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم.
صدای معده ام را میشنیدم و با تمام وجودم امیدوار بودم که ان را با غذایی خوشمزه پر کنم. دست یکی ماموران به دستم برخورد کرد. سرم را بلند کردم که چهره اش را ببینم. موی طلایی و صورت زاویه دار او را میشناختم. به نظر ناامید و
نگران میرسید. ایا برای نجات من انجا بود؟
تا سالن کنار من قدم زد ولی حرفی نزد. فقط گاه گاهی به من نگاه میکرد و سرش را پایین می انداخت. لحظه ورود به سالن دست من را کشید و گفت:_اگه نگرانشونی،اونا حالشون خوبه.
کمی معیوس کننده بود. انتظار شنیدن این را از او نداشتم، البته این موضوع کاملا درست بود که با تمام وجودم نگران ان دو تفنگدار شده بودم.
چند ثانیه شوکه به او زل زدم ولی فقط برای چند ثانیه. چرا انتظاری بیش از این از او داشتم؟ او یک مامور پلیس بود و من یک خلافکار که کاری احمقانه کرده بود و راه فراری نداشت. سرم را پایین انداختم و همراه باقی زندانیان در راهرو قدم زدم.
وقتی به صف غذا ملحق شدم، تعداد زیاد افراد در انجا من را در فکر فرو برد. به نظر میرسید تعداد خلافکاران از مردم عادی در خیابان ها بیشتر بود یا شاید فقط اینگونه به نظر میرسید. زمان زود تر از انتظارم گذشت و نوبت من شد.
مردی چاق با پیشبند اشپزی و کچل یک ملاقه از سوپ در ظرفم ریخت. لحظه ای سنگینی سوپ دستم را ازار داد ولی زود به ان وزن عادت کردم.
به میز های بزرگ غذاخوری نگاه کردم. همه انها پر بودند. برای نشستن دور میز ها دو دل بودم ولی برای خوردن غذا نیاز به جایی برای نشستن داشتم.
وقتی بیشتر به جمعیت دقت کردم دیدم شخصی برای من دست تکان میدهد و به میز خود اشاری می کند. به او نزدیک شدم و متوجه شدم لایلا هم سلولی ام برایم جا نگه داشته بود. دور ان میز فقط ما دو نفر نشسته بودیم و این موضوع کمی عجیب بود ولی به نظرم عالی بود.
یه قاشق از سوپ امتحان کردم و حاضر بودم بودم قسم بخورم مزه سوسک سوخته میداد. اخم هایم بی اختیار در هم رفت. ناگهان لایلا پرسید:
_خب بگو ببینم اولین روزت تو زندان چطور پیش میره؟
+اگه غذای بهتری داشتیم میتونستم بگم خوب!
او خندید.من هم خندیدم. ما تمام وقت ناهار را صحبت کردیم و این غذا را قابل تحمل تر میکرد. او به نظر مانند اسمش دوست داشتنی می امد.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.