کسی که سال ها در بهترین رویاهایم میدیدم حالا بر علیه من شهادت داده بود. شوکه شده بودم. نگاهی به سر تا پای او انداختم بلکه اشتباه کرده باشم. بلکه غریبه ای ببینم. ولی نه... همه این سال ها ذره ای از زیبایی او کم نکرده بود. او با نگاه سرشار از تنفر به من زل زده بود. اما چرا؟ این همه سال چه میکرد و کجا بود؟
در تمام مدتی که در ان اتاق بودم کلمه ای حرف نزدم. فقط به چشمان عسلی زیبایش نگاه کردم.
روزی که نزد خانواده او رفتم تا علاقه ام به او را اشکار کنم را به خوبی به یاد می اورم. او دامن نسبتا کوتاه مشکی به همراه پیراهن یقه دار سفیدی به تن داشت که زیبایی او را چند برابر کرده بود. ان روز کلمه ای حرف نزد و حتا لحظه به چشمانم نگاه نکرد گویا خجالت می کشید.
بالاخره مامور ها ما دو نفر را در اتاق تنها گذاشتند. قبل از اینکه چیزی بگوید پرسیدم:
_این همه وقت کجا بودی؟
+فکر نمی کنم دیگه تو جایگاهی باشی که این رو از من بپرسی.
_مطمعنی؟ من هنوز همسرتم.
+بودی.
این کلمه در ذهنم اکو میشد. بودی... دیگر چیزی نگفتم. سکوت طولانی بر محیط حاکم بود. ان چیزی که نیاز بود بشنوم را شنیده بودم. کسی که جلوی من نشسته بود زنی نبود که عاشقش بودم. از جایم بلند شدم. با صدای جسوری گفت:
_من میخوام حضانت بچه ام رو پس بگیرم.
نیشخندی زدم و با طعنه گفتم:
_دیگه چی؟! تعارف نکن بگو! هی گوشاتو خوب باز کن. اگه دستت به دخترم بخوره یا حتا تو یک کیلومتریش ببینمت بدون در نظر گرفتن هر چیزی که تو گذشته بوده میکشمت.
در را باز کردم و همراه پلیس ها به سلولم برگشتم. وقتی پلیس ها از انجا خارج شدند رو به کریستین رو کردم و گفتم:
_امشب از اینجا میریم.
کریستین که انگار جانی دوباره گرفته بود گفت:
_کم کم داشتم فکر میکردم که حالا حالا ها اینجا هستیم. برنامتون برای فرار چیه؟
+ما فرار نمی کنیم ما با وقار از دری که ازش وارد شدیم خارج میشیم.
او به نظر کمی گیج شده بود. تصمیم نداشتم انقدر عجولانه عمل کنم ولی چاره ای نبود. بازگشت ان زن شوک عجیبی به من وارد کرده بود. برای اولین بار در زندگیم ترسیده بودم که دخترم را از دست بدهم.
سراغ جک رفتم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
_به نظر مضطرب میای رالف. بزار حدس بزنم اون شاهد کسی نبود که انتظارشو میکشیدی. به وثیقه نیاز داری درسته؟
+استر زنده هست.
در همان حالتی که نشسته بود خشکش زد. انگار یک بشکه اب یخ رویش ریخته بود. چشمانش گرد شده بودند و به یک نقطه خیره شده بودند. چند دقیقه طول کشید تا به حالت عادی خود برگردد. با صدای ارامی گفت:
_به نظر وقتشه باهات خداحافظی کنم.
حساب باز کردن روی او انتخواب اشتباهی نبود چون بعد از طلوع خورشید سرباز هابا قیافه های گرفته ما را از انجا خارج کردند.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.