_خب نوبت توعه از خانوادت بگو.
با وجود اینکه احساس دوستانه و قابل اعتمادی از لایلا میگرفتم مطمعن نبودم که کار درستی است اگر درباره خانواده ام با او صحبت کنم.
حتا اگر این کار را می کردم، چه میگفتم؟ اینکه پدرم رئیس مافیاست؟ اینکه حافظه ام را از دست داده ام؟ اصلا مادرم کیست؟ درباره کریستین میگفتم؟ پس سکوت کردم.
لایلا خانواده ای عادی داشت. پدرش کشاورز بود. مادرش خانه دار بود. برادرش را در تصادف از دست داده بود. حتا مدرک روانشناسی داشت.
اهی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و با لحن نا امید شده ای گفت:
_اها دوست نداری بهم بگی. تا حالا کسی بهت گفته چقدر ساکتی؟
_شاید.
لبخند زدم و پای راستم را روی دیگری انداختم. خوشحال شدم که اصرار بیشتری نکرد. نفسی کشیدم و کمرم را صاف کردم.
او به صحبت ادامه داد. خاطراتی از کودکی و دوران نوجوانیش گفت. کم کم داشتم از حرف زدن هایش خسته میشدم.
در همین هین بودیم که چند تا از نگهبانان زندان سمتم امدند. ضربان قلبم بالا رفته بود. فکر کردن به اینکه چه اتفاق هایی ممکن بود رخ داده باشد مرا مضطرب میکرد. یکی از انها با صدای بم و محکمی سکوت را شکست و گفت:
_ملاقاتی داری.
یک لحظه ارام شدم. ولی یادم امد که من هیچکس را بیرون از زندان نمیشناسم که به دیدارم بیاید. شاید مادرم بود. شاید وکیلم بود. شاید هم یک غریبه بود. نمیدانستم فقط به راهم ادامه دادم.
کسی نبود که انتظارش را میکشیدم. پارکر با لباس همیشگیش پشت شیشه نشسته بود. صحبت را شروع کرد.
_سلام... اونجا اذیتت نمی کنن؟
از دیدنش خوشحال بودم. قلبم تند میزد. دست هایم را در هم گره زده بودم و به او زل زده بودم. در پاسخ سوالش گفتم:
_نه تازه دوست پیدا کردم.
+خوبه.
صحبت کردن با او را دوست داشتم. انگار باعث میشد برای چند دقیقه مشکلات را فراموش کنم.
نمی توانستم ضربان قلبم را وقتی اطراف او بودم کنترل کنم. یا لبخند هایم، یا تعداد بار هایی که دست در موهایم میبردم... برای چند دقیقه صحبت کردیم و نمی توانم انکار کنم که دلتنگش بودم. زمان ملاقات خیلی زود گذشت.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.