ایستگاه پلیس سرشار از دوربین های مدار بسته و مامور بود.
جالب است کلانتری و بانک هر دو دارای تعداد زیادی مامور امنیتی هستند ولی یکی از اموال ارزشمند مردم در داخلش محافظت می کند و دیگری از امنیت مردم شهر در خارجش مراقبت می کند.
مثل مردم عادی وارد انجا شدیم و کریستین شروع به صحبت با یکی از سرباز ها کرد. سرم را پایین نگه داشته بودم تا اضطرابم ما را لو ندهد.
نیازی به اینه نداشتم تا متوجه رنگ پریدگی خودم بشوم. کریستین درخواست ملاقاتی با یکی از زندانیان کرد ولی متوجه شدم ان شخص پدرم نیست.
وقتی سرباز از او پرسید که با زندانی چه نسبتی دارد کریستین با کمال خونسردی جواب داد: فقط یک دوست قدیمی.
وقتی در راهرو ها از سرباز فاصله گرفتیم با صدای اهسته ای از کریستین پرسیدم: اون که پدر من نیست داری چیکار می کنی؟
_اون همین الانش شناسایی شده اگه پدرت رو می گفتم
ممکن بود تو دردسر بیوفتی و من ترجیح میدم ریسک نکنم.
مامور پلیس برگشت تا ما را راهنمایی کند.ارزو می کردم مرا نشناخته باشد. سریع سرم را پایین انداختم. نمی توانستم انکارش کنم. واقعا از دیدنش خوشحال شدم ولی الان وقت خوبی نبود.
_وایسا ببینم من تو رو میشناسم.
لعنتی! او مرا به خاطر میاورد. ایا در دردسر افتاده بودیم؟ باید چه جوابی میدادم؟ به او نگاه کردم و گفتم:
_مطمعنی؟ تو حتا اسمم رو نمی دونی.
خندید و سرش را تکان داد. ایا او هم از دیدن من خوشحال بود؟ این غیرممکن و غیر منطقی بود ولی دلم می خواست باورش کنم. لبخند زدم. ضربان قلبم به سرعت بالا میرفت.
هیچ کار دیگه ای به ذهنم نمیرسید. می خواستم به صحبت با او ادامه بدهم ولی حرفی برای گفتن نداشتم. پس فقط تماشایش کردم. کمی طول کشید تا متوجه چشم غره های کریستین شدم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
shady
Rastgele_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.