بعد از ساعت ها قدم زدن ایستگاه پلیسی که در انجا بازداشت شده بودم را از فاصله چند متری دیدم.
کنار دیوار پنهان شدم و فقط نگاه کردم. نمیدانستم در انتظار دیدن چه کسی یا چیزی بودم.
شایدم میدانستم فقط انکارش می کردم. ولی در هر صورت دانستن یا ندانستن من اهمیتی نداشت. انچه اهمیت داشت حضور ان شخص بود.
به نظر میرسید شیفت کاریش به پایان رسیده بود. بی اختیار به دنبالش راه افتادم. چند دقیقه گذشت و او متوجه من شد و به سمتم برگشت.
_من که دلیل قانع کننده ای برای دنبال کردنت داشتم تو چرا منو دنبال می کنی؟
در واقع دلیلی که او اورده بود اصلا قانع کننده نبود ولی من هم دلیلی برای این کارم نداشتم.
_امم...می خواستم ازت بخوام...
کلمات در ذهنم به هم ریخته میشد. نمی دانستم چه باید بگویم.
_تو یه پلیسی پس خوب بلدی از خودت دفاع کنی. ازت می خوام بهم یاد بدی.
لحظه ای فکر کرد و سرش را تکان داد و خواست چیزی بگوید ولی من نتوانستم جلو زبانم را بگیرم.
_و ازت می خوام بزاری امشب پیشت بمونم.
از حرف خود شوکه شده بودم. قلبم تند میزد. از گفتن این جمله پشیمان بودم. این دیوانگی محض بود.
رفتن به خانه کسی که فقط یک یا دو بار با او دیدار کردم. اگر برای رفتن از ان عمارت یک دلیل محکم داشتم برا نرفتن به خانه او هزاران دلیل داشتم.
_خیلی خب
جواب او مرا متعجب تر کرد. ابرو هایم کمی بالا رفتند و چروک های افقی رو پیشانیم اینجاد شد.
من مظنون پرونده قتلی زنجیره ای بودم و او این را میدانست پس چرا چنین خطری را به جان خرید؟ مگر من را میشناخت؟ از کجا انقدر مطمعن بود که من به او اسیبی نمیزنم؟
_حالا که قراره بهم دفاع شخصی یاد بدی میتونم اسمتو بدونم؟
_پارکر... اسم من پارکره.
در حین راه رفتن درباره خودمان صحبت کردیم و خندیدیم در تمام مدت لبخند بر لب داشتم. لبخندش اون را چندین برابر زیبا تر می کرد.
حدود ربع ساعت طول کشید تا به اپارتمان او رسیدیم. او به من اجازه داد که روی تختش بخوابم و خود روی مبل خوابید.
_________________
پیشنهاد می کنم اهنگ gorgeous از Taylor swift را بعد از خواندن این پارت گوش کنید.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.