انگار نیرویی من را همان جا نگه داشته بود. نمی توانستم تکان بخورم.
با وجود رفتن ان مرد و ان اشوب، هنوز اسلحه را محکم در دستم نگه داشته بودم و با وحشت به رو به رویم زل زده بودم.
پلیس ها از راه رسیدند و با دیدن اسلحه در دستم من را دستگیر کردند. توان مقابله با انها را نداشتم.
حرف ان مرد در ذهنم اکو میشد. من کی هستم؟ شیدی چه معنی میداد؟
کل راه ماموران پلیس طوری به من نگاه میکردند انگار قاتلی سریالی هستم. خب به انها حق میدادم که اینطور فکر کنند. اجسادی مرده و خونین من را احاطه کرده بودند و من با اسلحه ای به دست یکجا میخکوب شده بودم.
ان افراد به هیچکس جز من رحم نکرده بودند. انها حتا کودکانی ۱٠_۹ ساله را هم قتل عام کرده بودند.
با دیدن بازداشتگاه به وجد امده بودم چون با وجود اینکه سلولی پر از مجرم و خلافکار بود، از اتاق من در ان مسافرخانه تمیز تر بود.
ادم های حاضر در انجا زیاد با دیدن من خوشحال نبودند. بهتر است اگر بگویم خشمگین هم بودند. چون به محض رفتن افسران پلیس شروع به کتک زدن من تا حد مرگ کردند.
روز پرتلاطمی بود و من واقعا به ساعت ها خوابیدن نیاز داشتم. ولی نه درد عضلاتم و نه افکارم به من اجازه استراحت نمیدادند.
متوجه نشدم کی به خواب رفتم ولی صبح خیلی زود مرد جوانی با موهای طلایی و به هم ریخته و چشم ها و لباس سبز من را بیدار کرد و خبر ازادیم را داد.
انها اسلحه ام را از من گرفتن و برایم جریمه ای مالی نوشتند ولی با دیدن جایی که از ان امدم و سر و وضعم به من اجازه رفتن دادند.
در حالی که در خیابان ها قدم میزدم به حرف ان مرد فکر می کردم.
_خانم.
این یعنی من رئیسش بودم؟ ولی من یه قاتل نیستم. امیدوارم نباشم.
در همین حین بود که حس کردم کسی مرا دنبال می کند برگشتم و دیدم همان افسر جوان بود.
_برای چی دنبالم می کنی؟ من که بی گناهیم ثابت شده.
طوری که انگار هول شده جواب داد._شما تنها مظنون این پرونده اید و از طرفی ممکنه دوباره دنبالتون بیان پس من هواسم بهتون هست.
احساس می کردم دروغ میگوید و این کارش دلیل دیگری دارد ولی با یک تشکر مکالمه مان را به پایان رسانیدم و به راهم ادامه دادم.
حالا کجا باید میرفتم؟ جایی برا خوابیدن نداشتم. چیزی برای خوردن هم نداشتم. از طرفی زل زدن ان مامور پلیس بی اندازه اعصابم را آزار میداد.
_هی گوش کن هیچکس قرار نیس روز روشن وسط خیابون به من با اسلحه حمله کنه پس میشه تنهام بزاری؟
با شنیدم حرف من انگار ازرده شده بود و راهش را کشید و رفت.
ولی مثل اینکه اشتباه میکردم. بعد از چند قدمی وارد کوچه ای بن بست شدم. دستی بزرگ و تنومند جلو صورتم را گرفت. با دستانم، به ان دست ضربه میزدم ولی انگار او هیچ دردی را حس نمیکرد.
سعی کردم برای چند ثانیه نفسم را حبس کنم. ولی ناخوداگاه نفسی عمیق دادم داخل و بوی عجیبی به مشامم میرسید.
دنیا داشت به چشمانم تار و تار تر میشد. ان شخص با دست دیگرش بدنم را نگه داشته بود. فشار دستانش درد زیادی را روی پوستم ایجاد کرده بود. تقلا کردن فایده ای نداشت.
نفس کشیدن سخت شده بود. دست و پاهایم بی حس شده بودند. دیگر حتا تحمل وزنم را هم نداشتم. فقط چند ثانیه زمان کافی بود که کاملا بیهوش شوم.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.