12:15 شب یکشنبه

42 3 0
                                    

اتاقی اجاره کردم و وقتی وارد اتاق شدم متوجه شدم که کاملا در مورد تمیز بودن در اشتباه بودم.

کل اتاق بوی تخم مرغ کپک زده ای که در چاه فاضلاب افتاده بود را میداد. ولی این تنها مشکل نبود تخت شکسته بود و پتوی روی ان پاره و نازک بود.

شیشه های پنجره هم شکسته بودند و سرما به داخل نفوذ کرده بود. با وجود تمام اینها روی تخت نشستم و متوجه شدم مسافر قبلی بیماری شب ادراری داشته.

ملافه ای خشک بر روی تخت انداختم و روی تخت لم دادم. فکر هایم به من اجازه خواب نمیدادند.

_یعنی ان اسلحه از کجا امده؟ من کیستم؟یعنی من پلیس بودم؟ یا بد تر؟

به سختی یک ساعت را خوابیدم و با صدای همهمه کودکان در راهرو بیدار شدم. برای تذکر دادن به والدین کودکان از اتاقم خارج شدم و با نامه ای دم در اتاقم مواجه شدم.

چیز زیادی روی ان ننوشته بود. ساعت مشخص و ادرسی پیچیده تنها نوشته رو نامه و پاکتش بود. عجیب بود چون روز ملاقاتی مشخص نکرده بود.

هر کس این نامه را برایم گذاشته بود شاید من را میشناخت پس ارزش ریسک کردن را داشت. نامه را در جیبم گذاشتم و به ان ادرس رفتم.

بعد از ساعت ها گشتن در شهر به زمینی خشک رسیدم که پرنده ای در انجا پر نمیزد. ادرس را از نو خواندم تا از اینکه درست امده ام مطمعن شوم.

هیچ ساختمانی در ان جا نبود. انگار کسی قصد مسخره کردنم را داشته بود.

_چرا عدد هاش به هم نمیخوردن؟ چرا کسی باید ادرس جایی رو به من بده که وجود خارجی نداره؟ چرا باید براش ساعت ملاقات هم بگذاره؟

با نا امیدی به هتلم برگشتم. نامه را به گوشه ای انداختم و روی تختم نشستم.

در این حین صدای کودکانی که از چیز هایی که در مدرسه یاد گرفتند حرف میزدند نظرم را جلب کرد.

_من تا ع که بیستمین حرف الفباست یاد گرفتم. معلم شما که تا اونجا یادتون نداده!!

+ معلم ما از معلم شما بهتره تا حرف ۳۱ الفبا به ما یاد داده فقط یه حرف دیگه مونده تا کل الفبا رو یاد بگیریم.

جرقه ای ذهنم را روشن کرد. اگر ان نوشته هیچوقت ادرس نبوده چی؟ نامه را برداشتم و اعداد را کنار هم گذاشتم و تبدیل به حروف کردم.

_ش.ی.د.ی شِیدی(سایه). این چه معنی میده؟

ناگهان صدای بسیار بلندی باعث وحشتی همگانی شد.
نگاهی به ساعت کردم. درست همان ساعتی بود که در نامه ذکر شده بود.

شوکه شده بودم. مرد ها فریاد میزدند. بچه ها گریه میکردند و زن ها جیغ می کشیدند. باید فرار می کردم؟ باید پنهان میشدم؟ چه کار باید می کردم؟

اگه فرار می کردم قطعا قربانی میشدم. اگر قایم میشدم ممکن بود وارد اتاقم شوند و باز هم ایده احمقانه ای بود.

هراسان به اسلحه ای که در کفشم قایم کرده بودم را بیرون کشیدم. پر از گلوله بود. صدا ها هی نزدیک تر میشدند و افراد بیشتری به سکوتی ابدی دچار میشدند.

صدای لگد هایشان برا باز کردن در ها را میشنیدم. صدای گلوله باعث زنگ زدن شدید گوش هایم شده بود.

شهامتم را جمع کردم و اسلحه را محکم در دستم گرفتم و رو به روی در ایستادم. صدای تپش بی قرار قلبم را میشندیم. یعنی نفر بعدی من بودم؟

اشک در چشمانم حلقه زده بود. پایین امدن قطره عرق را از روی پیشانیم حس می کردم. ثانیه ها میگذشت و افراد بیشتری میمردند. هر ثانیه به اندازه ساعت ها میگذشت.

چیزی نمانده بود کنترل ادرار خود را از دست بدهم. دقایقی گذشت و سکوتی دلهره اور بر فضا حاکم شد. گویا رفته بودند.

دستم را سمت دستگیره در بردم. ولی انگار ندایی در وجودم من را از این کار وا میداشت. نفسی عمیق کشیدم و در را باز کردم.

نگاهی به بیرون انداختم تا خارج شوم ولی همان لحظه مردی پوشیده از خون انتهای راهرو ایستاده بود. خدا خدا میکردم من را ندیده باشد. ولی انگار شانس با من یار نبود.

صدای قدم هایش را میشنیدم که اهسته اهسته به من نزدیک تر میشد. ایا این پایان من است؟ کل بدنم میلرزید.

اسلحه را طوری در دست چپم فشار میدادم انگار جانم به ان بستگی دارد. وقتی به خود امدم دیدم مرد با اسلحه روی سرم رو به روی من ایستاده بود.

بی اختیار به تعداد زیاد، پلک میزدم. اشک از چشمانم سرازیر شد و روی زمین افتاد.

_خانم؟

با گفتن این کلمه اسلحه را پایین اورد و عذرخواهی کرد و با سرعت از انجا دور شد.

shady Onde histórias criam vida. Descubra agora