10:00 شب سه شنبه: شیدی

12 2 0
                                    

سرگرم صحبت با لایلا بودم که مامور ها به دنبالم امدند و مرا خارج کردند. از دیدن دوباره کریستین و پدرم صحیح و سالم خوشحال بودم و میدانستم از صمیم قلب دلتنگ لایلا خواهم شد. با وجود اینکه چند ماه بیشتر از حبس او نمانده بود نگران بودم که دیگر قادر به دیدن او نباشم.

بی درنگ پدرم را در اغوش گرفتم. انرژی زیادی در تمام وجودم پیچیده بود و قلبم از شادی تند میزد. طوری با دستانم فشارش دادم انگار سال ها بود از هم فاصله داشتیم.
بدون دیدن چهره کریستین میدانستم که با لبخند به ما نگاه می کند. دلم می خواست به او هم بغلی محکم هدیه کنم ولی از این کار اجتناب کردم.

انتظار داشتم به ان عمارت برگردیم ولی از صحبت های پدرم و کریستین متوجه شدم ان خانه را فروخته ایم. ولی حالا کجا میرفتیم؟ ایا جایی برای سکونت داشتیم؟ شاید چند خانه کوچک در اختیار داشتیم و به انجا میرفتیم. شاید هم برای چند روز در ان هتل میماندیم.

ولی یک نفر به من قولی داده بود و باید به دیدنش میرفتم.

_وایسید من یکجا کار دارم.

کریستین از روی حرص نفسش را بیرون داد. به نظر متوجه شده بود من کجا میرفتم. پدرم گفت:

_فعلا یه مدت افتابی نشی بهتره.

من لحظه ای بی اختیار با جرعت و لحنی سرد گفتم:

_من درخواست نکردم.

از حرف خودم شوکه شده بودم. ولی از دید پدرم و کریستین عادی بود چونکه ماشین را کنار خیابان پارک کردند. وقتی داشتم از ماشین خارج میشدم شنیدم پدرم گفت:

_حافظش داره کم کم برمیگرده به نظر فقط به یک شوک بزرگ نیاز داره.

یعنی من چنین ادم خشک و بی روحی بودم؟ به نظر منطقی میرسید. من دختر رئیس یکی از گروه های مافیا بودم پس یک ادم کش حرفه ای و بی احساس بودم. ولی این موضوع حس عجیبی داشت. انگار کسی داشت با یک کارد میوه خوری گوشت عضله های شکمم را می برید.

به سمت ان اپارتمان قدیمی حرکت کردم. ساعت ها پیاده روی به وجه وجه پاهایم فشار وارد کرده بود. ولی بالاخره رسیدم از پله ها بالا رفتم و زنگ در خانه اش را زدم. در را باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد. ابهت خود را نگه داشتم و گفتم:

_پدرم وثیقه برامون گذاشت. اونو ولش کن قولی که بهم دادی رو یادته؟

چند ثانیه در فکر فرو رفت. دست روی چانه اش کشید و به گوشه ای خیره شد.

_قول دادی بهم دفاع شخصی یاد بدی.

+اها درسته بیا داخل.

لبخندی دلنشین روی لب هایش شکل گرفت و من را به داخل هدایت کرد. با علامت دستش به سمت اتاقی تقریبا خالی به نظر میرسید.

_اینجا کجاست؟

سرش را تکان داد لبخندی کج زد و با طعنه گفت:

_ما که نمی خوایم چیزی رو بشکونیم درسته؟

لبخندی روی لب هایم شکل گرفت. نه به خاطر اینکه حرفش طنز امیز و خنده دار بود، لبخندم برای این بود نمی توانستم به ان لبخند نخندم. احمقانه نبود ولی خیلی بامزه به نطر میرسید.

او انواع حرکات اولیه و ابتدایی را به من یاد داد و متوجه شدم که من بدن خیلی قوی داشتم. ناخوداگاه بعضی اوقات به لب هایش خیره میشدم و گاهی بی اختیار لبخند میزدم.
وقت گذراندن با او را دوست داشتم. ایا او هم از وقت گذراندن با من لذت میبرد؟

بعد از تمرین ها استراحتی کردم و به کریستین زنگ زدم تا مرا به خانه برگرداند.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Apr 13 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

shady Onde histórias criam vida. Descubra agora