وقتی از خواب بیدار شدم در اتاقی مجلل و زیبا روی تختی با پتویی از جنس ابریشم بودم. کمدم پر از لباس های زیبا و گران قیمت بود.
گویی خدا بعد از مصیبت های فراوان معجزه ای دوست داشتنی برایم فرستاده بود. ولی چرا؟ چرا چند غریبه باید با زور و بیهوشی من را به همچین جایی بیاورند؟
درست وقتی در افکارم غرق بودم زنی با کت مشکی وارد اتاق شد و از من خواست که همراه او بروم.
چاره ای جز قبول کردن درخواست او نیافتم پس همراه او به تالاری بزرگ و دلباز با میزی پر از انواع غذا ها و نوشیدنی رفتم. هر چه بیشتر میدیدم بیشتر تعجب می کردم.
مردی ان سمت میز نشسته بود و وجود من را کلا نادیده گرفته بود. او ته ریش داشت و روی صورتش پر از زخم های عمیق بود و میان ابرو هایش چروک بود و به نظر سن بالایی داشت چون اکثر موهایش سفید شده بودند.
معده ام با دیدن غذا ها غار و غور میکرد. نشستم و شروع به خوردن کردم.
_اروم تر بخور مگه از باغ وحش فرار کردی؟!
لحظه ای خشکم زد. تکه ای از غذا روی دندانم بی حرکت ماند. اون به حرف زدن ادامه داد.
_روز ها خبری ازت نبود و الان طوری رفتار می کنی انگار بچه یتیمی از فقیر ترین یتیم خونه شهری و تازه نجات پیدا کردی.
خواستم حرفی بزنم ولی کلمات درست را نیافتم. او که بود؟ چرا اینگونه با من حرف میزد؟
_میشنوی چی میگم یا شنواییت رو سر اون ماموریت از دست دادی؟
به نظر عصبانی ولی در عین حال نگران بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید را بدون فکر کردن گفتم.
_من...من چیزی یادم نمیاد.
دست از غذا خوردن برداشت و با خشم و نگرانی به من نگریست. همان لحظه از اینکه صحبت کرده بودم پشیمان شدم ولی راه برگشتی نبود.
لحظه ای در ذهنم تصور کردم او اسلحه اش را بیرون کشیده و به سمت من شلیک کرده. ولی خوشبختانه این فکری بیش نبود.
_که اینطور. پس پدرتم یادت نمیاد؟
امکان نداشت فردی به عبوسی و بد اخلاقی او پدر من باشد. چهره اش یاد اور درد و عذاب بود و رفتارش عاملش.
چند دقیقه گذشت و او بلند شد و ان محل را ترک کرد. من در بهت عمیق فرو رفته بودم. تجزیه و تحلیل شرایط برایم سخت بود.اشتهایم کور شده بود.
همراه با ان زن به اتاقم برگشتم. تمام گوشه و کنار های اتاقم رو گشتم و بعد از دقایقی گشتن اتاقکی پر از اسلحه پشت کمدم پیدا کردم.
_به نظر میاد صحیح و سالمی. حتا اتاقک مخفیتم پیدا کردی.
شوکه شده بودم. به سمت صدا برگشتم.
مردی با لباس رسمی مشکی و موهای پر کلاغی با صورتی نصبتا کشیده و بینی که انگار پل کوچکی رویش بود به در تکیه داده بود و با ذوق به من نگاه می کرد. چشمانش برق میزد و انگار تلاش زیادی برای پنهان کردن لبخندش میکرد.
از او پرسیدم:
_تو...تو اون نامه رو دم در اتاقم گذاشتی؟
لبخندی زد و با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد. گونه هایش کمی به سمت بالا کشیده شده بودند و در اطراف چشمش چروک های ریزی قابل مشاهده بود.
_ولی به نظر میاد اون ساعت از اتاقت خارج نشدی.
بی اختیار گردن و گوشم را لمس میکردم. نگاهم را دزدیدم و از کنارش گذشتم.
اینکه هیچکس را انجا نمیشناختم ولی همه من را میشناختن من را میترساند. کتی گرم برداشتم و از اتاق خارج شدم. او مرا تا دم در دنبال کرد و در اخر سکوت را با پرسیدن سوال « کجا میری؟» شکست.
جوابی برای سوالش نداشتم. هتل بسته شده بود. کسی برای رفتن به خانه اش هم نداشتم.
ولی فقط از یک چیز مطمعن بودم و ان این بود که من نمی توانستم در این خانه بمانم و برایش دلیل محکمی داشتم. تمام افراد حاضر در این عمارت بزرگ قاتل بودند و من به هیچکدام اعتماد نداشتم که نیمه های شب نفس من را نبرد.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.