شش روز از حضورم در زندان میگذشت. هنوز دادگاه حکمی برایم اعلام نکرده بود.
کریستین مضطرب به نظر میرسید. نمیدانستم این اضطراب برای که بود. خودش یا دختر احمق من؟
روزی که با سر بلند سراغم امد و درباره علاقه اش به شیدی با من صحبت کرد را به خاطر می اورم. خیلی مسمم بود. انگار هیچ شکی در احساسش نداشت.
ولی انگار از واکنش من ترسیده بود چون پاهایش میلرزیدند. با کت شلواری تمیز و نو و کفش هایی که برق میزد به اتاقم امد. گفت:
_میتونم بشینم؟
با علامت سر به او اجازه دادم. پرسیدم:
_چی تو رو به اینجا کشونده؟
+راستش اقا من می خواستم درباره شخصی باهاتون صحبت کنم که هم برای من عزیزه هم براش شما.
سکوت کردم تا حرفش را بزند. حدس میزدم منظورش چه کسی است. وقتی درباره علاقه زیادی که به او داشت گفت، بخشی از وجودم می خواست با مشت درون دهن او بزند.
ولی اشتیاق او انقدر زیاد بود که به گفته خودش برای شیدی به این گروه پیوسته بود. در جهتی این علاقه باعث شده بود اون وفادار ترین شخصی باشد که دارم. گفتم:
_اگه می خوایش باید به دستش بیاری و به دست اوردنش اسون نیست خوندت اینو میدونی.
سر تکان داد و گفت:«بله اقا میدونم».
از ان روز سال ها میگذشت و عشق ان پسرک به دخترم کم نمیشد بلکه بیشتر هم میشد.
دو تا مامور پلیس به سمت سلول ما امدند. رو من کردم و گویا می خواستند چیزی بگویند. گفتم.
_اگه ملاقاتی دارم بگید نمی خوام کسی رو ببینم.
یکی از انها با لحن طعنه امیز گفت:
_ملاقاتی نیست. شاهد برای کثافت کاریات پیدا کردیم.
شاهد؟ چه کسی شاهد کار های من بوده؟ حتما یکی از افرادم است که برای کم کردن حکمش مرا لو داده داده بود.
پشت پلیس ها حرکت کردم. از راهرو ها گذشتیم. هر چه فکر می کردم نمیدانستم چه کسی در انتظارم است. لیست اسم تمام افرادم جلو چشمم امد. ایا برد بود؟ چد؟ استیون؟ اِما؟ نه هیچکدام شهامت این کار را نداشتند.
_رسیدیم.
در را باز کردند. زنی با مو های طلایی و چشمان قهوه ای با چهره ای زیبا که به نظر میرسید بالای ۴٠ ساله باشد روی صندلی نشسته بود.
ان چهره برایم اشنا بود. امکان نداشت او باشد. کسی که سال ها فکر می کردم از دنیا رفته روبرویم قرار گرفته بود. چشم هایم از شگفتی گرد شده بودند. دهانم برای چند دقیقه باز مانده بود. چیزی که میدیدم را نمی توانستم باور کنم.
_استر؟
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.