هر دو با شنیدن صدای اژیر پلیس که به انجا نزدیک میشد وحشت کردیم. او دنده عقب گرفت و در سایه ای پنهان شدیم.
ماموران پلیس عمارت را محاصره کرده بودند. دلهره و ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. قلبم تند میزد و ناخن انگشتانم را میخوردم. به عمارت زل زدم.
پلیس ها به داخل خانه ریختند و تیر اندازی شروع شد. پس از چند دقیقه تعدادی از پلیس ها از خانه خارج شدند و با تلفنشان درخواست نیروی پشتیبانی کردند.
_چطوری اینجا رو پیدا کردند؟!
نگاهی به او انداختم. او نیز به نظر خشمگین و نگران میرسید. ماشین را روشن کرد و پدال گاز را محکم فشار داد. درون خیابانی پیچید و ما را انجا دور کرد.
_هی چیکار می کنی؟ کجا میری؟
گوشه ای پارک کرد با جدیت به من نگاه کرد.
_باید تو رو از اونجا دور کنم. اون پلیسا احتمالا دنبال تو هم میان.
+ولی پس پدرم چی؟
نیازی به جواب دادن او نبود. پدرم یک مافیای گردن کلفت بود. شایدم رئیس مافیا بود. از پس خودش بر می امد.
ولی من؟ من دختری بی عرضه و ترسو بودم که هیچ خاطره ای گذشته ام نداشتم.دوباره ماشین را به حرکت انداخت و با سرعت به حرکت ادامه داد. نیم ساعت در راه بودیم تا به هتلی مجلل رسیدیم.
_شب رو اینجا میمونیم.
جمله اش پرسشی نبود. پس نمی توانستم مخالفت کنم.
ان هتل چندین طبقه داشت و راه پله جلویش فرش قرمز ساده ای داشت. نگهبانان با لباس های شیک مشکی دم در نگهبانی میدادند. ستون هایش از چهار برابر قد من هم بلند تر بود و درب هایش اتوماتیک و شیشه ای بود. انقدر شیشه اش براق بود که ممکن بود به ان برخورد کنم.
مهماندار ها با دیدن کارتی که به همراه داشتیم ادای احترام کردند و بدون هیچ اتلاف وقتی ما را به مجلل ترین اتاق هتل بردند.
ان اتاق کاغذ دیواری مشکی و سفیدی داشت و با ورود به انجا مبل هایی از جنس چرم چشمانت را جلا میدادند.
پنجره های بزرگ و شیشه ای با پرده های مخمل اتاق را روشن کرده بودند.دو اتاقک برای تخت خواب داشت و هر دو تخت دارای ملافه ابریشمی و تشکی دو نفره و بزرگ بودند و در هر اتاقک یک کمد چوبی بزرگ بود. گفتم:
_وایستا ببینم. مگه تو کی هستی که انقدر برات احترام قائلن؟
+من کریستین واتسون دست راست پدرتم و پدرت صاحب اینجاست. بابات اینجا رو درست کرد برای مواقعی که خونه ها و پناهگاهامون لو میره. دوستش داری؟
با لبخند رضایتمندی جواب سوالش را دادم. یاد پدرم افتادم. او احتمالا تا حالا دستگیر شده بود. در دلم اشوبی به پا بود. باید به دادش میرسیدم.
YOU ARE READING
shady
Random_فقط سه چیز هست که میتونه ادما رو مجبور کنه که ازت اطاعت کنند. نیاز، احترام و ترس... نیاز وفاداری میاره، احترام بهت قدرت و جسارت میده ولی ترس... ترس نه تنها اون دو چیز رو به همراه داره، بلکه نفرت هم ایجاد می کنه.