بعد از تماس با نامجون و درخواست برای حضورش در اونجا، نفهمید که چطور با سرفههای خونی همسرش، شماره اورژانس رو گرفت تا به دادش برسن. و اون در حال حاضر رو به روی پزشک اورژانس ایستاده بود تا بفهمه چه بلایی سر جونگکوک اومده..
با چشمهای خیس و صدایی لرزون بالاخره شروع به صحبت کرد. "دکتر لطفا... بهم بگین چه بلایی سرش اومده؟ اون سرفههای خونی و خون دماغ چه دلیلی داشت؟ جو-جونگکوک از درد به خودش میپیچید."
مرد بتا که در اوایل دهه پنجاه سالگیش بود سعی کرد امگا رو آروم کنه. "حال همسرتون الان بهتره. جای نگرانی نیست جیمین شی. میفهمم که دیدن این صحنهها سخته اما تو باید برای اون قوی بمونی."
"اون چه بیماریای داره؟" با چشمهایی پر از اشک و رایحهای تلخ شده پرسید. "اصلا چرا این اتفاق براش پیش میاد؟"
پزشک، پرونده جونگکوک که شامل گزارش آزمایشات اون بود رو باز کرد و سیتیاسکن مربوط به سرش رو بیرون آورد. "همسر شما در گذشته یک ضربه شدید روحی و جسمی رو پشت سر گذاشته." مرد پزشک به قسمتی از جمجمه اشاره کرد کرد و ادامه داد: "دقیقا اینجا. ضربه بزرگی به این قسمت وارد شده. صادقانه بگم اینکه اون الان زندهست و تونسته از چنین چیزی جون سالم به در ببره، در نوع خودش یک معجزهست."
حرف تو گلوی جیمین بسته شد و نتونست عکسالعملی نشون بده. میدونست که حرفهای دکتر قرار نیست به نقطه خوبی برسه و این نگرانش میکرد.
"در مورد علت خون دماغ شدن و سرفههای خونیش فکر میکنم بهتره با خودش صحبت کنین." مرد با حالتی معذب کمی روی صندلی جا به جا شد. "در طول معاینه بالینی اون از من خواست تا چیزی به شما نگم جیمین شی. اون نمیخواد شما نگران باشین."
جیمین نگاهش رو پایین انداخت و به دستهای لرزونش خیره شد. عصبانیت در اون لحظه تنها چیزی بود که حس میکرد. چطور جونگکوک انتظار داشت اون نگرانش نباشه. "چطور باید ازش مراقبت کنم وقتی نمیدونم با چه چیزی سر و کار دارم؟ میدونین چقدر وحشت کرده بودم وقتی تو اون حال دیدمش؟ من همسرش هستم و فکر میکنم کمترین حقم این باشه که تمام ماجرا رو بدونم."
دکتر آشفته به نظر میرسید. "من شما رو درک میکنم. اما قسم خوردم در برابر اسرار بیمارم رازدار باشم آقای پارک. توی این مورد، بیمارم از من خواسته تا چیزی به شما نگم. واقعا متاسفم."
"البته که حفظ اسرار بیمار اولویت داره." جیمین با تمسخر گفت و دندونهاش رو بهم فشرد. "پس دیگه حرفی با من ندارین درسته؟"
افکارش همه جا دور میزد. نکنه وقتی جونگکوک بهش گفته بود میخواد برای رابطهشون تلاش کنه صادق نبود؟ چرا اون آلفا نمیخواست مسئله به این مهمی رو با جیمین در میون بذاره؟ همه اینها مربوط به سلامتیش بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/359244325-288-k859750.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Про оборотнейهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...