کمی قبلتر از ملاقات تهیونگ و جونگکوک
وقتی یونگی اون روز صبح تهیونگ رو از اتاق هتل بیرون کشید، امگا انتظار نداشت با ماشین وارد پارکینگ یک مجتمع مسکونی بشه. اول فکر میکرد قراره به ملاقات یکی از دوستانشون برن اما گویا آلفا برنامههای بزرگتری داشت.
"ما کجاییم؟" امگا در حالی که با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد پرسید. "تو به من نگفتی قراره کسی رو ببینیم."
یونگی آهی کشید و توضیح داد: "من با جیمین یک بار دیگه صحبت کردم. و بهش قول دادم تو رو به اینجا بیارم."
امگا روی صندلیش جمع شد. "چ-چی؟ تو چیکار کردی؟!"
"اگه از قبل بهت میگفتم حاضر نمیشدی بیای. نمیتونم ببینم تا ابد قراره با احساس گناه و درد زندگی کنی." دستهای امگا رو توی دست گرفت و به آرومی بند انگشتهاش رو بوسید. "میدونم تو هم این رو میخوای. برو ببینش."
"هیونگ، اما..."
"من تا بالا همراهیت میکنم و بعد اینجا منتظرت میمونم. اگه ناراحت بودی یا نظرت تغییر کرد میتونی پیش من برگردی. اگه اون آلفا کار نامناسبی انجام داد یا ناراحتت کرد، بهم بگو تا استخونهای رو بشکنم."
"هیونگ... چرا این کار رو میکنی؟ حتی بعد از دونستن گذشتهای که بین ما بوده... چرا؟"
"چون دوستت دارم عزیزم. و میدونم که بخشی از تو همیشه به اون اهمیت میده. من مدتها پیش این رو پذیرفتم. میدونم دوستش داری و چه فداکاریهایی براش انجام دادی. نمیخوام با وجود تمام اینها هنوز هم درد بکشی."
حتی جیمین هم همین حرف رو زد. اون و یونگی باید از این ایده متنفر باشن اما این پیشنهاد رو بر اساس منطقشون دادن. اصولا گرگها موجوداتی مالکیتی بودن. هیچ گرگی دوست نداشت کسی به جفتش نزدیک بشه. در واقع جیمین و یونگی باید هرکاری میکردن تا اونها به هم نزدیک نشن اما همه چیز متفاوت بود. حالا اونها اینجا بودن و جونگکوک و تهیونگ رو به ملاقات دعوت میکردن. حتی نمیتونست تصور کنه که اونها چه فشاری رو دارن تحمل میکنن.
"هیونگ... م-من... دیگه دوستش ندارم."
آلفا با ناراحتی لبخند زد. "عشق واقعی مثل این با گذشت زمان از بین نمیره تهیونگا. میدونم که عشقت به اون تغییر کرده. دیگه عاشقانه نیست و امیدوار نیستی که با اون آیندهای داشته باشی. اما عشق عشقه، نه؟ حتی اگه شکل دیگهای به خودش بگیره باز هم نمیتونی اسمش رو چیز دیگهای بذاری. مثل حسی که والدین به بچهشون دارن، حسی که عاشق به معشوقش داره، حسی که فرزند به والدینش داره. اسم تمام اینها عشقه اما نوعش متفاوته."
قلب تهیونگ منقبض شد. تودهای راه گلوش رو بست و قطره اشکی از چشمهاش پایین ریخت. اون نمیتونست از جونگکوک متنفر باشه. مهم نیست چقدر برای این کار تلاش کنه، اما در نهایت انجام نمیشد. اون آلفا همیشه جایگاه ویژهای توی قلبش داشت. اما دیگه باهاش آیندهای نمیخواست. فقط میخواست خوشبخت باشه.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...