فردای اون روز جیمین با سردرد بدی از خواب بیدار شد. شب قبل به هیچ وجه برای امگا شب خوبی نبود. بعد از رفتن خانواده جئون از خونشون، پدر و مادرش مدام از شعور و نزاکت اونها تعریف میکردن و حتی لحظهای به جیمین اجازه اظهار نظر نمیدادن. والدینش کاملا شیفته اون آلفا شده بودن و در مورد آینده پسرشون رویاپردازی میکردن. جوری که در آخر جیمین مجبور شد برای خلاص شدن از اون حرفها به اتاق دنج و کوچیکش پناه ببره. هرچند باز هم خواب برای لحظهای مهمون چشمهاش نشد. تا نیمههای شب تمام حرکات و صحبتهای اون آلفای غریبه رو مدام تو ذهنش مرور کرد اما باز هم به نتیجهای نرسید. جونگکوک تمام مدت مهمونی به اون حتی نگاه نکرده بود و این مسئله امگا رو دلسرد میکرد. هیچ برقی از خوشحالی تو اون چشمهای گردِ مشکی دیده نمیشد و حتما دلیلی برای اون وجود داشت.
آهی کشید و از روی تخت بلند شد. امروز باید حتما با پدرش صحبت میکرد. پس بعد از مرتب کردن روتختی سفید رنگش وارد دستشویی که کنار اتاقش قرار داشت، شد. وقتی نگاهش به آینه افتاد از ترس قدمی به عقب برداشت. خدایا این دیگه چه قیافهای بود!! کسی که تو آینه میدید هیچ شباهتی به خودش نداشت. زیر چشمهاش از بیخوابی تیره شده بود و موهای نقرهای رنگش دست کمی از جنگلهای آمازون نداشت.
"کاش دیشب با این قیافه میدیدنت. مطمئنم دیگه از صد مایلی اینجا هم رد نمیشدن." رو به تصویر تو آینه گفت و دستی لای موهای نامرتبش کشید. "هرچند فکر نکنم برای اون آلفا تفاوت چندانی داشته باشه."
تصمیم گرفت فعلا از خیر خوشتیپ بودن بگذره و فقط به شستن دست و صورتش رضایت بده. کارهای مهمتری برای انجام دادن داشت که باید به اونها میرسید.
از دستشویی خارج شد و طبق روال هرروز صبح مستقیم به سمت آشپزخونه رفت. بوی سوپ گوشت گاو و توفوی سرخشده توی خونه پیچیده بود و جیمین رو از قبل گرسنهتر میکرد. وقتی به آشپزخونه رسید، با میز چیده شده رو به رو شد. از غذاهای رنگارنگ روی میز معلوم میشد مادرش حسابی برای تهیه اونها زحمت کشیده. با نگاهی به اطراف متوجه خالی بودن خونه شد. با صدای بلندی والدینش رو صدا زد. "مامان!" "بابا!"
وقتی هیچ جوابی نشنید شونهای بالا انداخت و ترجیح داد فعلا به خدمت اون غذاهای رنگارنگ برسه تا بیشتر از این بهش چشمک نزنن. احتمالا پدر و مادرش باز هم طبق معمول به پیادهروی صبحگاهی رفته بودن. پشت میز نشست و بعد از اینکه که کاسه رو به روش رو پر از سوپ گوشت گاو کرد، تکهای توفو داخل دهنش گذاشت و از طعم خوبش چشمهاش رو بست. دستی روی شکمش کشید و با لحنی مظلومانه زمزمه کرد: "چطور تونستم دیشب بهت گرسنگی بدم معده عزیزم." با چاپستیکش چند تکه گوشت گاو داخل دهنش چپوند و با همون دهن پر ادامه داد: "همش بخاطر وجود اون آلفای بیهمهچیزه. اصلا نفهمیدم چی خوردم"
BINABASA MO ANG
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...