قلب جیمین صدمه دیده بود. نه! صدمه دیدن کلمه مناسبی برای توضیح میزان آشفتگی و درد امگا نبود. روحش درد میکرد و نمیدونست کجای راه رو اشتباه رفته. هیچوقت تو زندگیش تا اون حد احساس درموندگی نکرده بود.
هنوز هم نمیدونست اون آلفا چطور یک دفعه از ناکجاآباد پیداش شد و زندگی آرومش تو بوسان رو زیر و رو کرد. اما به همون اندازه که در ابتدا مقابل بقیه برای جلوگیری از این ازدواج ایستاد، بعد از ازدواج تلاش کرد تا توی زندگی جونگکوک راه پیدا کنه. حداقل قدمهای اول رو برداشته بود. تلاشهای ناموفقش برای باز کردن سر صحبت با آلفا و نشون دادن حسن نیتش با آشپزی برای اون، هیچ تاثیری روی همسرش نداشت. دیگه باید چکار میکرد؟
بدنش از هق هق میلرزید. این حجم از فشار روانی براش زیاد از حد بود. احساس میکرد وسط یه هزارتو گیر افتاده و نمیدونه راه خروج از کدوم سمته. انگار هرچی بیشتر راههای مختلف رو امتحان میکرد بیشتر گم میشد.از گریه زیاد نفهمید کی خوابش برد. وقتی با آفتاب آزاردهنده صبحگاهی چشمهاش رو باز کرد، اتاق رو همچنان خالی دید. با یادآوری اتفاقات روز گذشته آهی کشید و سر جاش غلت زد. حوصله بیرون رفتن از تخت رو نداشت. خسته شده بود. گرگش درون سینهش زوزهی غمگین میکشید و اون هیچ تسکینی برای حال زارش نداشت. آلفاشون اونها رو نمیخواست و این به طرز مسخرهای دردناک بود. هرچند منطق انسانی جیمین بهش میگفت که نباید چنین احساسی داشته باشه اما غریزه گرگ امگا نظر دیگهای داشت. جونگکوک خواه ناخواه همسرش بود. اونها ازدواج کرده بودن و گرگ جیمین، جونگکوک رو آلفای خودش میدونست. پس نمیتونست به گرگ امگایی که به طور غریزی خواستار رضایت آلفاشه، بخاطر غم طرد شدن ایراد بگیره.
غیر از درد قلبش، تو بدنش احساس گرما میکرد. زانوهاش سست شده بود و این فقط یک جرقه رو تو ذهنش میاورد.
"هیتم افتاده جلو." با وحشت زمزمه کرد و مثل برقگرفتهها روی تخت نشست. میدونست برای رزرو اتاق تو مرکز هیت دیر کرده اما باید سریعتر دست به کار میشد.
نفس عمیقی کشید و بلند شد. هنوز لباسهای دیروز تنش بود و تحمل اون شلوار جین چسب دیگه براش ممکن نبود. ترجیح میداد هرچیزی که اون رو به یاد دیروز میندازه از خودش دور کنه. پس تصمیم گرفت قبل از هر کاری، خودش رو به یک دوش آب گرم مهمون کنه و بعد لباسهای راحتیش رو بپوشه.
وقتی بعد از حمام از در اتاق خارج شد، لحظهای خشکش زد. جونگکوک با سر و وضعی ژولیده، پشت در اتاق نشسته بود. انگار اون هم جا خورده بود چون با دیدن امگا مثل برق گرفتهها سر جاش ایستاد و سلامی زیر لب گفت. هنوز لباسهای دیروز تنش بود و سیاهی زیر چشمهاش نشون میداد شب قبل رو نخوابیده.
جیمین در جواب سکوت کرد. تو اون لحظه تحمل دیدن آلفا رو نداشت. چرا اون الان خونه بود؟ چرا امروز هم مثل بقیه روزها زودتر از خونه بیرون نرفته بود تا به کارهای مثلا مهمش برسه؟

أنت تقرأ
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
مستذئبهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...