Part 22

807 169 30
                                    

کلاسش تموم شده بود و زمان استراحت رو توی اتاقکی که گوشه سالن قرار داشت و ازش به عنوان آشپزخونه استفاده میشد، میگذروند. پزشکش از همون اوایل بارداری مصرف بیش از حد کافئین رو براش ممنوع کرده بود و جیمین ناچارا به جای قهوه مجبور به خوردن شیرکاکائویی بود که علاقه چندانی به اون نداشت.

ذهنش تمام مدت مشغول بود و به اتفاق چند وقت پیش فکر میکرد. اینکه اون مرد آلفا تا چه حد فرد منزجرکننده‌ای بود و هنوز هم کینه گذشته رو به دل داشت. اینکه همسرش هنوز هم از گذشته میترسید و با هر بار یادآوریش حمله عصبی دیگه‌ای رو تجربه میکرد. الان که بیشتر به چهره و حالات اون مرد توجه میکرد، بیشتر میتونست به میزان تکبر، خودپسندی و حماقتش پی ببره. آره، احمق... چهره مین‌هیوک حتی با وجود لباس‌های برندش، فریاد میزد که تا چه اندازه از ضریب هوشی و استعداد بی‌بهره بوده.

هوسوک که چند دقیقه‌ای میشد رفیق امگاش رو زیر نظر گرفته بود بالاخره صبرش سر اومد و با زدن بشکنی جلوی صورتش اون رو به خودش آورد. "الان درست 15 دقیقه‌ست که زل زدی به سرامیکای کف اتاق و از اون نِی لعنتی که توی دهنته حتی یک سی‌سی شیرکاکائو هم بالا نمیاد... هروقت این حالتت رو میبینم مو به تنم سیخ میشه. ببینم نکنه آکوما به بدنت نفوذ کرده؟ چطور حتی پلک هم نمیزنی؟" با دست صلیبی روی سینه‌ش کشید و به چشم‌های جیمین خیره شد. "به نام پدر، پسر، روح‌القدس... ای روح شیطانی بهت دستور میدم تا از بدن این مرد خارج بشی و به جهنم برگردی."

امگا که تمام مدت شاهد اراجیف‌بافی‌های رفیق و همکارش بود بالاخره به حرف اومد. "هیونگ... نکنه از درآمد آموزش رقص راضی نیستی که داری رمالی رو امتحان میکنی؟ ضمنا بهتره جلوی پسرم حرفی از آکوما نزنی. اون هنوز برای دونستن این چیزا خیلی کوچیکه."

"اما الان خودت هم گفتی آکوما."

"دست از گفتن آکوما بردار. ممکنه بترسه." امگا از بین دندون‌های چفت شده‌ش غرید.

"ولی تو..." هوسوک که ادامه این بحث رو بی‌فایده میدید نفسش رو بیرون داد و ترجیح داد به حرف اصلیشون برگرده. "اوه بیخیال... بگو ببینم چی انقدر فکرت رو مشغول کرده؟"

نگاه عصبی جیمین در کسری از ثانیه تغییر کرد و با مظلومیت به آلفا خیره شد. "هیونگ..."

هوسوک نزدیکتر شد و دست امگا رو توی دستش گرفت. "چی باعث شده اینجوری غمگین بشی عزیزم؟ حتی لبخندهات هم کمتر شده."

"داشتم فکر میکردم زندگی خیلی ناعادلانه‌ست. چرا همیشه حق به اون‌هایی میرسه که قدرت بیشتری دارن؟ چرا یه نفر یا یک خانواده میتونه زندگی یکی دیگه رو برای چندین سال بهم بریزه و همچنان به کارش ادامه بده؟ پس اونی که ضعیفتره کی میتونه حقش رو بگیره؟"

هوسوک حرفی زد و فقط پشت دستش رو نوازش کرد تا به ادامه دادن ترغیبش کنه.

"چند روز پیش با حرومزاده‌ای به اسم مین‌هیوک رو به رو شدیم. اون پسرعموی تهیونگه و یکی از مهمترین عوامل ترومای جونگکوک. از روزی که دیدمش فقط به این فکر میکنم که چرا نمیتونم هیچکاری انجام بدم؟ چرا فقط باید شاهد ظلمی باشم که حق آلفام نبود؟ چطور افرادی امثال ما انقدر در برابر اون‌ها ناتوانن؟" نفسش رو بیرون داد و سعی کرد رایحه تلخ‌شده اقاقیاش کنترل کنه. "انگار اون‌ مرد میتونه هر بلایی دلش خواست سرمون بیاره و ما حتی حق نداریم از خودمون محافظت کنیم."

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Место, где живут истории. Откройте их для себя