زمانی که آلفا با چشمهایی به خون نشسته همراه با نامجون و سوکجین وارد ایستگاه پلیس شد، جیمین با دو به سمتش رفت و خودش رو در آغوشش انداخت. رایحه وحشتزده و خشمگین همسرش چیزی نبود که بتونه نادیده بگیره. آلفا اون رو محکم به خودش فشرد و چندین بار روی موهاش رو بوسید.
"حالت خوبه؟! خدای من داشتم دیوونه میشدم وقتی از هیونگ جریان رو شنیدم." کمی عقب کشید و دستهاش رو قاب صورت همسرش کرد تا یک بار دیگه با چشمهاش سلامتی امگا رو بررسی کنه. "صدمه ندیدی؟ جاییت درد نمیکنه؟ بهتر نیست به اورژانس بریم تا اونها مطمئنمون کنن؟"
جیمین لبخندی زد و دستش رو روی دست همسرش که روی گونهش قرار داشت گذاشت. "من خوبم عزیزم. بهت اطمینان میدم که حالم خوبه. کوچکترین دردی ندارم. لطفا نگرانمون نباش."
آلفا دوباره نزدیک شد و همسرش رو در آغوش گرفت. سرش رو به سینهش چسبوند و اون رو رایحهگذاری کرد. "آه... خداروشکر که حالت خوبه. حال هردوتون."
بعد از لحظهای عقب کشید و با صدای دو رگهای پرسید: "اون حرومزاده کجاست؟"
امگا میتونست رایحهای که از شدت عصبانیت تلخ شده بود رو احساس کنه. داخل چشمهای جونگکوک رگههای قرمز رنگ رو میدید و میدونست که تا چه اندازه گرگش روی اون تسلط پیدا کرده. اما نباید اتفاقی میافتاد. نباید اجازه میداد. اونها تو ایستگاه پلیس بودن و هر حرکتی از سمت آلفا، به ضررشون تموم میشد. اما کی میتونست اون گرگ ناآروم رو آروم کنه؟ اصلا کسی جرات حرف زدن داشت؟
"آروم باش جونگکوک. پلیس همه چیز رو بررسی کرد و اون قراره محکوم بشه. لطفا خونسرد باش."
نگاه سرخ آلفا به چشمهاش دوخته شد. "ازم توقع داری آروم باشم وقتی اون لعنتی بهت آسیب زده؟ چطور ممکنه بتونم؟ اگه... اگه برای تو یا پسرمون اتفاقی میافتاد چی؟ من باید چیکار میکردم؟" بغضش رو پس زد و از بین دندونهاش غرید: "اون لعنتی به خودش جرات داده مزاحمت بشه و بهت دست بزنه. دستش رو خورد میکنم."
سرش رو اطراف چرخوند و چشمهای تیزبینش بالاخره با عامل تمام بدبختیهاش رو به رو شد. دیگه چیزی نمیفهمید. گرگش فقط بهش یک دستور میداد. 'گلوش رو پاره کن.'
به سمت مردی که با نگاهی ترسیده روی صندلیهای آبی رنگ ایستگاه پلیس نشسته بود حمله کرد و صدای فریادهایی که اون رو از این کار منع میکردن، نشنید.
یک دستش رو دور گلوی آلفا انداخت و با دست دیگهش بیتعلل مشتی رو روانه فک و بینی اون کرد. "حرومزاده... میکشمت... هیچکس نمیتونه نجاتت بده. این بار میکشمت."
"جونگکوک آروم باش. داری همه چیز رو بدتر میکنی." صدای جین رو از سمت راستش شنید که سعی داشت اون رو عقب بکشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/359244325-288-k859750.jpg)
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...