"اوه جونگکوک شی، شما هم اومدین دنبال دخترتون؟"
تهیون ایستاد و به سمت منبع صدایی که هیجانزده پدرش رو مورد خطاب قرار داده بود، برگشت. اول نگاهی به صورت زن و بعد نگاهی به والد آلفاش انداخت.
"سوهیون شی!" سرش رو برای سلام کمی خم کرد. "دوباره دیدمتون."
زن لبخند گشادی زد و دستهای از موهاش رو پشت گوشش فرستاد که باعث شد تهیون چشمی بچرخونه. دقیقا مثل عادتی که از جیمین به ارث برده بود. دختر اون زن با تهیون تو یک کلاس قرار داشت و میتونست مدال بیادبترین و رومخترین فرد بین همکلاسیهاش رو دریافت کنه.
سونگوون به سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: "اون چشه؟ چرا هرروز جلوی ددیت رو میگیره و باهاش حرف میزنه؟"
دختر بچه شونهای بالا انداخت. "نمیدونم. ولی ازش خوشم نمیاد."
"منم همینطور. دالمی با هممون خیلی بده. حتما مامانش هم همونجوریه."
سوهیون بیتوجه به پچ پچ دو بچه کنارش با همون لبخند رو به جونگکوک گفت: "میخواستم ببینم شما هم تو مراسم خیریهای که مدرسه قراره آخر هفته برگزار کنه شرکت میکنین؟ البته دیدم دخترتون برای شیرینیپزی ثبت نام کرده بود. نمیدونستم که آلفاها هم بلدن این کار رو انجام بدن. شما فوقالعادهاین." نگاه خریدارانهای به سر تا پای مرد انداخت و رایحهش بیشتر پخش شد.
تهیون با احساس اون رایحه به دماغش چینی انداخت. این نوع نگاه و رفتارها رو میشناخت. پدرش جوون و خوشتیپ بود و بارها دیده بود که بعضی از افراد چطور بهش خیره میشن یا چطور تلاش دارن خودشون رو نزدیک کنن. اون از اینکه رایحه امگای دیگهای اطراف پدرش به مشام میرسید متنفر بود. فقط آپای اون اجازه این کار رو داشت نه کس دیگه. خصوصا که تو رایحه اون زن، اشتیاق و هیجان به وضوح معلوم بود.
غرغری که تا پشت دندوناش رسید رو سرکوب کرد و دست پدرش رو محکمتر گرفت. چشمهاش رو روی اون زن تنگ کرد تا هر حرکتش رو زیر نظر بگیره.
آلفا با خجالت دستی به پشت گردنش کشید. "تهیون عاشق شیرینیپزیه. ما اغلب توی خونه این کار رو انجام میدیم."
"اوه این عالیه. البته پختن پنجاه بسته کوکی واقعا سخته. دالمی من برای یه کار راحتتر ثبت نام کرد و من به یکی از بازارهای محلی سفارش دادم تا برامون آماده کنه. شاید شما هم بهتر باشه همین کار رو انجام بدین."
"ممنونم ولی نیازی نیست. ما از قبل برای پختن کوکیها توی خونمون برنامهریزی کردیم."
"اوه، باشه." زن کمی جا خورده بود اما لبخند عمیقش همچنان دیده میشید. "پس میخواین من برای کمک به اونجا بیام؟"
"نه!" جواب تهیون فوری بود. "ما قراره تو خونه عموم آشپزی کنیم. این یه کار خونوادگیه. تازه سونگوون هم میخواد برای کمک بیاد."
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...