ده روزی از اون روز کذایی گذشته بود و تا چهار روز دیگه آلفا برمیگشت. هنوز نتونسته بود با خودش کنار بیاد. هنوز نمیدونست باید چه عکسالعملی در برابر همسرش نشون بده. جونگکوک تو این مدت بارها تماس گرفته بود و جیمین هربار به طریقی اون رو دست به سر میکرد. آلفا نگرانش بود. این رو کاملا میشد از صداش وقتی با هوسوک صحبت میکرد، متوجه شد. اما باز هم نمیتونست خودش رو مجبور به رویارویی با همسرش کنه.
"آپا!"
با صدای دخترکش از افکارش خارج شد و لبخندی هرچند اجباری به لب نشوند. "بله عزیزم؟"
"میشه امشب هم کنارت بخوابم؟"
صدای خواهش مظلومانه فرزندش قلبش رو میشکست. اون هنوز هم احساس ناامنی میکرد و بیشتر وقتش رو کنار والد امگاش میگذروند.
آغوشش رو باز کرد تا اجازه ورودش به اتاق رو صادر کنه. "بیا اینجا."تهیون با چشمهایی که از ذوق برق میزد خودش رو سریعتر به تخت رسوند و تو آغوش پدرش انداخت. دستهاش رو دور گردنش حلقه زد و سرش رو روی شونهش گذاشت.
امگا لبخند زد و بوسهای رو موهای دخترکش گذاشت. "امروز تو مدرسه خوش گذشت؟"
"نه. دوست نداشتم امروز برم. میخواستم پیش تو بمونم." تهیون با بدعنقی گفت و خودش رو بیشتر به پدرش چسبوند.
"عزیزم خودت هم میدونی که نباید غیبت داشته باشی. بعلاوه سونگوون با شرایط جدیدش به حضورت نیاز داره. تو دلت میخواد دوستت رو تنها بذاری؟"
"نه. اما دلم نمیخواد وقتی از پیشت میرم ناراحت باشی یا گریه کنی. همیشه وقتی برمیگردم چشمات قرمزه. تو بخاطر ددی ناراحتی."
نفس جیمین لحظهای حبس شد. میدونست دخترکش باهوشه اما فکر نمیکرد حالت و رفتارهاش رو زیر نظر بگیره و اونها رو تحلیل کنه. فقط امیدوار بود چیزی از صحبتهای خودش و هوسوک نشنیده باشه. "چطور؟"
"آپا تو دلت برای ددی تنگ شده. واسه همونه که ناراحتی. من هم دلم براش یه ذره شده. اون هیچوقت ما رو تنها نمیذاشت." صدای دختربچه غمگین بود و لرزشش خبر از بغض توی گلوش میداد.
"ددی ما رو تنها نذاشته عشق من. این فقط یه سفر نسبتا طولانیه که به زودی برمیگرده." در حالی که کمر دخترکش رو نوازش میکرد، روی موهاش رو دوباره بوسید و بهش اطمینان داد.
تهیون لحظهای سکوت کرد و بعد سرش رو از روی شونه پدرش برداشت و با چشمهای گرد و معصوم به صورتش خیره شد. "میشه الان با ددی تماس تصویری بگیریم؟"
جیمین به وضوح سر جاش خشک شد. تمام این مدت خودش رو به بهونههای مختلف از دید جونگکوک مخفی کرده بود. اما حالا که دختر کوچولوش با اون چشمها بهش زل زده بود، آیا میتونست درخواستش رو رد کنه؟ معلومه که نه.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...