آخر شب بود و جیمین داشت ظرفهای شام رو میشست که دستهای بزرگی کنار پهلوهاش نشست و کم کم به زیر تیشرتش پیشروی کرد. سرمای اون دستها روی پوست گرمش باعث میشد لرزی رو تو ستون فقراتش احساس کنه.
"جو-جونگکوک..."
در جواب لبهای خیسی روی غده رایحهش قرار گرفت و اون رو مکید. میتونست رایحه برانگیخته نارنج رو احساس کنه. چیزی که یک ماهی میشد از اون محروم بود. سرش به دوران افتاده بود و گرگش از درون ناله میکرد. ازش میخواست گردنش رو بیشتر خم کنه و برای آلفاش امگای خوبی باشه.
انگشتهای بلند جونگکوک نوازشوار از پوست شکمش گذشت و به قفسه سینهش رسید. رد هر لمس روی پوستش گرمایی به جا میذاشت که جیمین رو از درون میسوزوند. ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسیده بود و نفسهاش به سختی بیرون میومد.
زبون همسرش با مهارت تمام روی پوست نرم گردنش کشیده شد و به لاله گوشش رسید و بعد از بوسیدنش، چند بار اون رو مکید.
میتونست احساس کنه که قدرت تصمیمگیری و منطقش داره تحلیل میره و عطر نارنجی که هر لحظه سنگینتر میشد، هیچ کمکی به حالش نمیکرد.
اونها تقریبا یک ماهی میشد که رابطه جنسی نداشتن. بعد از برگشت جونگکوک، تهیون تمام مدت مثل چسب به آلفا میچسبید و حتی لحظهای حاضر نمیشد از کنارش تکون بخوره. همین عاملی بود که طی هفته گذشته، هیچ حریم خصوصی برای اون زوج و پیشروی آلفا باقی نمونه.
جیمین دلتنگ همسرش بود. دلتنگ حضورش... دلتنگ محبتهاش... و دلتنگ عطر تنش... گرگش از توجهی که دریافت میکرد غرق خوشحالی بود و بدون اجازه رایحه اقاقیاش رو شیرینتر میکرد.
اما تمام حسهای خوب با یادآوری گذشتهای که به تازگی از همسرش فهمیده بود، رنگ باخت. پلکهای روی هم افتادهش در کسری از ثانیه باز شد. اینبار ضربان قلبش از شوق و دلتنگی نبود بلکه از هجوم احساسات متناقضی بود که حالش رو دگرگون میکرد. هنوز فرصتی برای صحبت با جونگکوک پیدا نکرده بود و همچنان جوونه شَک تو وجودش رشد میکرد. نمیتونست تا وقتی از قلب همسرش مطمئن نشده، تنش رو به دستهاش بسپاره.
افکار بیانتهاش همه جا دور میزد و تمناهای گرگش اوضاع رو سختتر کرده بود. جنگ بین عقل و احساسش برندهای نداشت و تصمیمگیری هر لحظه براش سختتر میشد. اما زمانی که دستهای آلفا از کش شلوارش گذشت و روی نرمیهای پشتش قرار گرفت، این منطقش بود که پیروز شد.
خودش رو به شدت کنار کشید و دو قدم از همسرش فاصله گرفت و پشت به اون مرد ایستاد. نفسهاش تند شده بود و با زحمت اکسیژن رو به ریههاش میرسوند.
میتونست نگاه خیره و متعجب آلفا رو روی خودش احساس کنه. اون هیچوقت سابقه نداشت همسرش رو پس بزنه. در واقع همیشه خودش برای ادامه کار مشتاقتر بود. اما حالا...چی باید میگفت؟ چجوری باید توجیه میکرد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/359244325-288-k859750.jpg)
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...